Monday, December 10

دینگ

تصویر یک سال توی ذهنم دو صفحه موازی است، یکی بالای دیگری و هر کدام شامل یک خط راست. بالایی برای بهار و پایینی پاییز. تابستان و زمستان هم دو خط شیب دارند بین این دو صفحه.
به این ترتیب توی سرازیری تابستان به سادگی قل می خورم و در سربالایی زمستان به نفس نفس می افتم.
این تصویر از وقتی یادم می آید توی ذهنم بوده، اگرچه یکی دو سال اخیر به لطف این سیستم جدید روزشمار که درگیرش هستم و منطبق نبودن شروع فصل ها با شروع ماه ها و البته تغییرات آب و هوایی کمی این تصویر در هم ریخته.
چند روز پیش درست ابتدای هن و هن زمستان، دلزده داشتم به زمستان های گذشته فکر می کردم که یادم آمد سال پیش همین موقع چقدر منتظر بودم و داشتم لحظه ها را زیر پایم له می کردم تا زودتر بگذرند، و اگر منصف باشم اکثر شبها و روزها مشغول همین کارم.
این فقط یک دینگ بود، از این دینگ ها خوشم می آید.

Thursday, November 8

لوور کوچک در شن ها

درست همان روزهایی بود که پوتین دنیا را از سر و صدای سفرش به ایران پر کرده بود .
حدود سه هفته پیش،
معلم کلاس زبان فرانسه به عادت هر جلسه مقاله ای از یک روزنامه کپی کرده بود با عنوان Un petit Louvre dans les sables
ماجرا از این قرار است که دولت امارات تصمیم گرفته با پرداخت یک میلیارد یورو به فرانسه هر از گاه بخشی از گنجینه لوور و احتمالا دیگر موزه های پاریسی را که در انبارهایشان خاک می خورد در ابوظبی به نمایش بگذارند. (سهم لوور این میان چهارصد میلیون است) آن هم با نام لوور کوچک در بنایی که توسط یکی از معروفترین معماران فرانسوی سا خته خواهد شد.
این پروژه که یک سال از آغازش گذشته سال 2012 به بهره برداری خواهد رسید.
اگرچه مجلس و دولت ماجرا را تصویب کرده و در حال اجرایش هستند، هنوز بحث میان مخالفین وموافقین داغ است.
بعد خواندن متن که انصافا پر از کلمات قلمبه هم بود، معلممان که خودش موافق سرسخت پروژه است از بچه ها پرسید چه کسانی موافق و مخالف اند.
تعداد مخالف ها کم بود و معمولاهم علت مخالفتشان احتمال آسیب دیدن آثار تاریخی-هنری حین انتقال بود.
اما یکی از پسرهای روس کلاس در حالیکه نقشه داخل مقاله را نشان می داد گفت: من مخالفم ابوظبی خیلی نزدیک ایران است و ایران هم کشور بسیار خطرناکی است.
این پسر جزء دانشجویان جدید استادم است و بارها پیش آمده که برای کاری، از پرینت و کپی گرفته تا نیاز داشتن به یک همراه برای انجام کارهای اداری به در اتاق ما مرجعه کنند و در نبود همکاران روسم این من بوده ام که کارشان را راه انداخته ام.
درست همان روزهایی بود که پوتین دنیا را از سر و صدای سفرش به ایران پر کرده بود .

Tuesday, October 30

دیشب او بار بست و ما مردیم

خوب شد این سفر، آخرین دفترت را توی چمدانم جا دادم که امشب بازش کنم :
از رفتنت دهان همه باز بود.......
انگار گفته بودند:
پرواز
پر واز

Sunday, September 30

.....

تو در پاییز رفتی در آغاز فصل خزان
و مگر می شد که فصل دیگری باشد. مگر می شد بهار باشد که با شاخه شاخه گل ها و درخت ها سبز می شدی و تابستان که درخت های باغ و باغچه را پر بار می دیدی.
و یا زمستان که چله های کوچک و بزرگش را تا شروع بهار می شمردی.
تو در پاییز رفتی تا ما هم با آسمان بگرییم وقتی از بالای تپه زرد شدن درختان تنومند خانه ات را نگاه می کنیم.
شمعدانی ها را آب می دهم، خاک خریده ام تا گلدان بنفشه و حسن یوسف را بزرگتر کنم، کاش دستان سبزت را به ارث برده باشم.
زردی شله زرد را کاسه کاسه در تمام آشپزخانه تقسیم می کنم، بوی گلاب و زعفران تمام خانه را پر می کند، درست مثل آن روزها که کاسه های شله زرد و شیر برنج روی کابینت صف می کشید کاش هر آنچه آموخته ای یاد گرفته باشم.
امروز دو سال است که تو از ما دوری، و من از مزار و خانه ات هم.

Thursday, September 20

تمام مقدسین

شب، داخلی، راهرو ورودی منزل میچ
تری ظاهرا آمده که پس از یک روز پر کار به لوسی و میچ سری بزند، اما با یک تعارف ساده به نوشیدنی داخل شده .
چند لحظه بعد هم در آغوش میچ دارد از اظهار عشق مستقیش عذرخواهی می کند و قول می دهد که دیگر چنین رفتاری را تکرار نکند.
میچ: می توانی برای مدت کوتاهی منتظرم بمانی امیدوارم خیلی طول نکشد.
تری: ........
صدا و سیمای جمهوری اسلامی نه تنها صحنه بغل و بوسه را سانسور کرده، بلکه به نظرش رسیده اظهار عشق یک دختر مسیحی معتقد (گردنبند صلیب و تسبیحی که در مواقع سخت در دستان تری می بینیم یادتان هست؟ ) به یک مرد خانواده دار هم اصلا پسندیده نیست.
من و شما هم محکومیم فکر کنیم این میچ بود که شتابزده از ازدواجش پشیمان شد و نتوانست دل از تری ببرد.
پ ن : یک روز صبح، دو سه روز بعد از برگشتنم یک بسته کادو پیچ توی صندوق پست پیدا شد. بسته از استرالیا رسیده بود. خدا خیر بدهد به همسر مهربان و اینترنت پر سرعت و کارت اعتباری.

Thursday, September 13

خداحافظی

بالاخره تمام شد.
دو هفته ماراتن وحشتناک،
دو هفته اتوبان، ترافیک، تاکسی، گرما،دود، کارت هوشمند سوخت،صف های طولانی و خرید.
دو هفته متعجب از قیمت ها،آدم ها و رفتاهایشان که چقدر عوض شده اند. انگار نه انگار که همین هفت هشت ماه پیش در میانشان زندگی می کرده ام.
دو هفته این سوال بزرگ که اگر الان اینجا زندگی می کردیم؟ چه طور خانه اجاره می کردیم؟ چه طور از پس دخل و خرج بر می آمدیم؟
حالا دارم برمی گردم بعد از بیشتر از دو هفته کم خوابی و حدود سی ساعت دویدن بی وقفه روی صندلی هواپیما نشسته ام و به زور پلک هایم را باز نگه داشته ام که این چند جمله را تایپ کنم.
دارم می روم به سوی آرامش، اما از همین حالا دلم تنگ شده و دارم فکر می کنم چه طور یازده ماه آینده را تا شروع تعطیلات سال آینده تاب بیاورم.
از همین حالا دلم هوای تک تک کارهای کرده و ناکرده این دو هفته را کرده.
تجریشی که نرفتیم و عکس هایی که نینداختیم.
خانه ات که نیامدم تا دخترک دور و برمان بازی کند و با جملات شمرده ات جواب حرفهای تند و تندم را بدهی.
خیابان گردی که نکردیم.
جاده چالوس که رفتیم ودیزی که خوردیم.
چیدن اتاق کودکی که در انتظارش هستی وهستم .
طالقانی که نرفتم.
وآرامش شبهای خانه، دور هم و پازل نیمه کاره روی میز.
.
.
.

با سه ساعت تاخیر بالاخره در فرودگاه پاریس نشستیم. هرسه مان ناخودآگاه بلند گفتیم هوا چه بوی خوبی می دهد.

Sunday, August 12

گل فروش


من به شدت با آن شاعر محترمی که گفته:" ای گل فروش گل چه ...." مخالفم و آن قدر این شغل را دوست دارم که نقشه کشیده ام زودتر بازنشسته شوم و بروم دنبال این کار. البته معلوم نیست از کدام کار شروع نشده ای باید زود بازنشسته شوم!

امروز توی یکشنبه بازار پیرمرد و دو نسل از اعضای خانواده اش محصولات مزرعه شان را می فروختند.

شش گلدان شمعدانی شش یورو، دوازده تا ده یورو.

یک جعبه شش تایی با گل های چند رنگ برداشتم اما چشمم روی گلهای یکدست سرخ جعبه بغلی گیر کرده بود.

هفت یورو پول توی دستم را به طرف پیرمرد دراز کردم و او فقط اسکناس پنج یورویی را برداشت، شاید همین کارش بهم جرات داد بگویم یکی از گلدانهای آن جعبه را هم می خواهم.

با خوشرویی پر گل ترینش را جدا کرد و داد دستم ، داشت بلند بلند حساب می کرد که چقدر از دو یورویی که گرفته باید پس بدهد که گفتم همه اش باشد.

از این که این بار من به او تخفیف داده ام دو بار تشکر کرد و چند آرزوی خوب هم برای آخر هفته مان چاشنی اش کرد.

پ ن: عکس بالا پنجره خانه جدید است و باغچه (!) نقلی که آرزویش را داشتم.

Sunday, July 29

#

دارم یک کتاب می خوانم درباره زندانیان اولین بند زنان سیاسی در ایران. حدود سالهای 1350.
البته سیاسی که نه به قول ساواک اشرار مسلح یا مقدمین علیه امنیت کشور.

پی نوشت : داد بی داد، ویدا حاجبی تبریزی، پاریس، فوریه2003.

Monday, July 16

خسته نباشید

این روزها مرتب اخبار برگزاری المپیاد فیزیک در ایران را دنبال می کنم. خیلی دوست داشتم من هم میان آن مهمه شور و شوق باشم خصوصا که فرصت های متعدد و جالبی هم برای همکاری وجود داشته.
به هر حال برای همه برگزار کنندگان، که بیشترشان از دوستان و استادهایم هستند آرزوی موفقیت می کنم.

پ ن: به نظرم پوستر المپیاد هم خیلی خوب از کار در آمده.

Thursday, July 12

بدون شرح

اینجا بعد از یک عمر زندگی نسبتا عاشقانه به آدم ها توصیه می کنند پارتنر جدیدی پیدا کنند و هر از گاهی شبی را با او بگذرانند، نکند افسرده یا دلزده شوند.
آنجا آدم ها را برای کاری که فقط چند دقیقه طول می کشد و شاید نتیجه یک عمر بدبختی باشد به فجیع ترین وضع می کشند.
این طرف وقتی یک دختر بیست و چند ساله محض احتیاط به پزشکش می گوید که تا به حال چنین رابطه ای نداشته بر سرش فریاد می کشد که از کدام بربرستانی آمده ای؟
آن طرف دخترانی را که قرار است در کودکی مادر شوند بی رحمانه ناقص می کنند مبادا اسیر وسوسه گناه نابخشودنی شوند.

Monday, July 9

فیلم

دیدم دوباره چندتایی از دوستان فیلم معرفی کرده اند و باز هم بازار صد فیلم برتر که اگر نبینی عمرت بر فناست راه افتاده. راستش من هیچ سر در نمی آورم، مگر این فیلم دیدن برای اکثر ما کاری به جز تفریح است؟
من اگر حوصله ام بطلبد قطعا ا ز دوستان سراغ آخرین کتابی که خوانده اند یا آخرین فیلمی که دیده اند و پسندیده اند را می گیرم.شاید اگر خودم هم فیلمی خیلی بهم بچسبد اینجا درباره اش بنویسم.
اما از این فریادهای واحسرتا هیچ سردر نمی آورم، شاید چون دلم نمی خواهد باور کنم گردانندگان این صنعت زیادی کارشان را خوب بلداند.

Friday, June 29

او رفت

امروز هوا بارانی است ، در آخرین روز بهار آسمان خاکستری تیره است.
امروز او همه مقاله هایش را جمع کرد و به استادمان بخشید، شاید به کار دانشجوی بعدی بیاید. قفسه کتابهایش را خالی کرد و جامدادی پراز لوازم التحریرش را که همیشه روی میز جا می ماند توی کیفش گذاشت.
امروز کشوی پر از گیره کاغذ و سوزن ته گرد خالی و تمیز شد و او همه این کارها را با ذوقی که از حرکاتش تراوش می کرد تند و تند انجام داد و رفت.
امروز او رفت در آخرین روز بهاری که هر روز صبح تا عصر را پشت به پشت هم و رو به صفحه مانیتورهامان گذرانده بودیم. روزهای دو کلمه ای، روزهای Bonjour صبح و Goodbye عصر.
امروز هوا بدجوری ابری است شاید برای همین خیلی دلم گرفته. و نه به این دلیل که او حتی امروز هم که برای همیشه می رفت کلمه ای به دو کلمه معمولش اضافه نکرد و رفت.
او با همان Goodbye همیشگی رفت و من مرتب در ذهنم تکرار کردم به خاطر تفاوت رنگ چشمها و موهایمان نیست که اینطور می رود. به خاطر اختلاف اسم کشورها و قاره هایمان نیست که حتی یک به امید دیدار هم نشنیدم. به خاطر نامساوی جهان هایمان هم نیست. او فقط کمی درون گرا یا خجالتی است. فقط همین.

Wednesday, June 20

ساکن مجمع الجزایر

*. استادم یکی از روسای آمریکایی کنسرسیوم را پیدا کرده تا ازش بپرسد این ماجرا ادامه پیدا خواهد کرد یا نه؟ او هم ده دقیقه ای تند وتند حرف می زند که معنی اش می شود بله.
استادم رو به من لبخند می زند یعنی پس امکانش هست که برای سال بعد مقاله بدهی. بعد بلافاصله می گوید این آمریکایی ها آنقدر سریع حرف می زنند که کسی چیزی نمی فهمد.
*. دارم پوسترها را نگاه می کنم نزدیکم می آید و می گویید این کنفرانس اصلا چیز دندان گیری ندارد زیادی صنعتی شده و بعد راه می افتد برود توی لیست شرکت کننده ها ببیند هر کدام از کجا آمده اند، دنبال اسم شرکت های بزرگ می گردد.
*. اولین ارائه کننده بعد از ناهار یک دختر دانشجوی دکتری است که تا سپتامبر باید از کارش دفاع کند. صدای بلند گو زیادی کم است و چیز مفهومی شنیده نمی شود اما کسی هم اعتراض چندانی ندارد.
سخنران ارائه بعدی بازهمان دختر است و البته دوستش که دانشجوی سال دوم است. بعد از هر ارائه حداکثر دو نفر سوال هایی می پرسند که جواب های چندان طولانی هم ندارد.
*. بعد نوبت سرگئی است، پست داک استادم. من خوب از حرفهایش سردر می آورم چون تزش را قبلا خوانده ام و به نظرم می آید چیزهایی که می گوید با مقاله ای که چند ماه پیش توی یک ژورنال معتبر چاپ کرده فرق زیادی ندارند فقط نرم افزار شبیه ساز را عوض کرده و این دومی مال همین کنسرسیوم برگزار کننده کنفرانس است.
بعد از ارائه استادم می گوید سرگئی این کار را دو سال پیش انجام داده وحرف جدیدی برای زدن نداشت. فقط اسلایدهایش خیلی قشنگ بوند یک جور کارهنری که این روزها خیلی مد شده. استاد دیگری از کنارمان رد می شود چند جمله ای از ارائه سرگئی تعریف می کند و می رود.
**. به نظرم می رسد دنیای علم شامل هزاران جزیره بسیار کوچک است هر جزیره هم یکی دو ساکن بیشتر ندارد، دانشجوی تازه کار و گاهی هم استاد مربوطه. ادامه حیات این جزایر هم به دو قانون بستگی دارد: پروژه و مقاله.
برای اولی باید دنبال شرکت های بزرگ و پول دار باشی و برای دومی توی این کنفرانس وآن کنفرانس سرک بکشی.
گاهی هم به اهالی چند ده یا چند صد جزیره آنطرف تر برمی خوری که اتفاقا به زبان تو حرف می زنند مابقی هم همسایگان مهربانی هستند که درپاسخ حرفهایت لبخند می زنند یا جملات تکراری تحویلت می دهند بدون اینکه نشان دهند چیزی سر درنیاورده اند. کاری که توهم وظیفه داری در مقابل انجام دهی.

Sunday, June 10

سفر


دیدم دوستی از سفرنوشته گفتم من هم بنویسم. با اتوبوس رفتیم هلند و برگشتیم. این هم خاطرات سفر:


0- عاشق مسافرتم آن هم از نوع جاده ای. این بار هم سفری بود در اتوبانهای اروپا با کناره‌هایی که تا چشم کار می‌کرد سبز و بود سرخ از شقایق‌ها، و رودخانه و عاقبت دریا.

1-موقع رفتن یک ربع زودتر از زمان مقرر درایستگاه بودیم و تا نیم ساعت بعد هیچ خبری از اتوبوس نبود وقتی از مسول محترم سوال کردیم با لبخند گفت این مقدار تاخیر طبیعی است. موقع برگشت 5 دقیقه دیر رسیدیم و راننده و مسول محترم تر کلی توبیخ‌مان کردند. این هم ازتفاوت روحیه آلمانی و فرانسوی.

2-توی بلِژیک که کشوری فرانسه زبان‌ است همه اسم‌ها آشنا بود. از شبکه‌های مخابرات تا فست فودهای زنجیره ای انگار یک استان دیگر فرانسه. فکر کردم ایران هم موقعیت مشابهی داشته در مقابل تاجیکستان و افغانستان.

3-رتردام که از اتوبوس پیاده شدیم هیچ احساس غربت نمی‌کردم، انگار نه انگارکه اولین بار است توی این شهر راه می‌روم. این هم از مزایای زندگی در غربت که اساسا احساس تعلق آدم را با خاک یکسان می‌کند.

4-چرا یک نفر ازمهاجرین ایرانی اینجا لطف نمی‌کند مغازه بزند و اجناس ایرانی بفروشد تا مجبور نشویم از مغازه عرب‌ها در دلفت کنسرو قورمه سبزی بار بزنیم. البته انصافا صحبت با خانم فروشنده افغانی دلنشین بود و لذت بخش.

Tuesday, June 5

او

1-من ده ساله: هیچ وقت دوستش نداشتم، چهره‌اش با آن سگرمه‌های درهم کشیده برایم معنی تمام ظلم‌هایی بود که می‌شناختم.
او پدر همه آن جوانهایی بود که وقتی در خیابان از کنارشان رد می‌شدم، دست و پایم می‌لرزید، همه بدنم مور مور می‌شد و انگشتهایم میان انگشت‌های مامان یا بابا سفت‌تر.
2- من بیست ساله: گاهی صدایش را می‌شنیدم یا تصویرش را می‌دیدم. او دیگر زنده نبود و من سعی می‌کردم تمام آن خاطرات سیاه را کنار بگذارم شاید بتوانم کمی به او نزدیک‌تر شوم. می‌خواندم و می‌شنیدم به این امید که چیزی در ذهنم عوض شود.
3- من سی ساله: یادم باشد اگر روزی این زواید دست و پاگیر از دورش کنار رفت و کسی او را شبیه همه آدمها تعریف کرد، بخوانم و ببینم او واقعا که بود؟

Sunday, June 3

زنی در میان جمع

هر سال آخر فروردین وقتی سرمست از رنگ و بوی بهارم یک سال به عدد سال‌های زندگی‌ام اضافه می‌شود. این عدد اگرچه هنوز با سی کمی فاصله دارد، اما نمی‌دانم چرا باورم شده که زنی سی ساله ام. زنی درآستانه میانسالی.
وقتی به عقب نگاه می‌کنم جوانی و نوجوانی این زن سی ساله به هیچ وجه ربطی به این روزهایش ندارد. انگارهمه چیز و نه شاید همه کس دست به دست هم داده بودند تا آنکه باید نباشم.
تا دخترنوجوانی که بود حتی به تعدادانگشت‌های یک دست هم عاشق نشود وهر بار با احساس گناه بسیار شکوفه‌های نشکفته حس‌اش را پر پر کند، تا دختر جوانی که بود برای سرشار شدن از همه آنچه حق طبیعی‌اش بود ناتوان ونابلد باشد.
ایکاش زن نه چندان جوانی که مانده امروز فرصت بهره‌مندی از دنیای دور برش را داشته باشد، رها از خاطرات گذشته.
شاید به نظر خیلی مسخره بیاید اما دیروز یک کرم مرطوب کننده ایوروشه خریدم.

Tuesday, May 22

سیاه ـ سرخ

دو سال پیش روزهای میان مرحله اول و دوم انتخابات ریاست جمهوری، در دانشگاه و کلاس زبان دخترهای زیادی دور و برم بودند که امید داشتند با رای دادن به احمدی نژاد مشکلات اقتصادی به یک‌باره رفع و رجوع شود.
آنروزها من که مقنعه‌ام از همه‌شان تنگ‌تر بود و مانتوام از همه گشادتر، وقتی هیچ راهی برای عوض کردن نظرشان پیدا نمی‌کردم، می‌پرسیدم حاضرند بگیر و ببند حجاب و ... را تحمل کنند دوباره؟ آنها هم احتمالا با احساس از خود گذشتگی زیاد جواب می‌دادند حاضرند چادر هم سر کنند .
این روزها خیلی دوست دارم ببینم‌شان و بپرسم سیاهی چادر باعث افتخارشان بود سرخی خون چه طور؟

Sunday, May 20

فستیوال خیابانی

احتمالا می‌توانید حدس بزنید که اینجا به هر بهانه‌ای رقص و آواز راه می‌افتد، تقریبا هر شنبه که برای خرید به مرکز شهر می‌رویم به گروهی برمی‌خوریم که با ساز و لباس‌های متفاوت گوشه‌ای ایستاده‌اند و البته نظر عابران زیادی را هم جلب کرده‌اند.
این شنبه هم فستیوال ملل و فرهنگ‌های مختلف بود در نانسی.
گرچه اکثر گروه‌ها اروپایی بودند اما چندتایی آسیایی و آمریکایی هم بینشان دیده می‌شد.



با دوربین عکاسی از چندتاشان فیلم گرفتم ، بالایی لهستانی‌ها هستند و پایینی هم اگر اشتباه نکنم اسپانیایی‌ها.


این هم مغول‌ها ، آبرودارترین گروه آسیایی:


البته عربستان سعودی هم یک گروه داشت شامل مردان فیلیپینی با لباس‌های خودشان. لابد حضور مردان مسلمان در چنین مسخره بازی دور از شان اعراب بوده و بدون نماینده هم که نمی‌توانستند باشند.

بعد هم گروه‌های مختلف وارد کلیساهای متعدد شهر شدند و به صورت مرتب‌تر و حرفه‌ای تر آوازهای فولکلوریکشان را اجرا کردند.بیشتر آوازها دوست داشتنی بودند و البته شبیه سرودهای کلیسایی، به نظرم رسید میراث مذهب.

Friday, May 18

خاطره

در گرمای مرداد آخرین سال دبیرستان با آموزش و پرورش کرج رفته بودیم شمال، چابکسر. این سفر جایزه رتبه اول مسابقه پژوهش بود به ما که یک سال را سر به هوا دنبال یوفوها گشته بودیم و تا یک کارمند ایرانی ناسا هم پیش رفته بودیم. همین انتخاب از مدرسه ما که همیشه میانه‌اش با اداره شکرآب بود به اندازه کافی عجیب و نامانوس بود، چه رسد به اینکه ما هم شال و کلاه کنیم و راه بیافتیم. بیشتر البته پی فرصتی برای با هم بودن، آنهم وقتی باید اجبارا چادر سر کنی و از مشتی معلم امور تربیتی اطاعت.
ما تازه مسلمانها آنروزها آوینی را کشف کرده بودیم و تنها خاطره آن سفر در ذهنم همه جا از صندلی عقب اتوبوس تا کنار دریا و توی جنگل حتی زیر ملحفه در زمان اجباری خواب، صدای خودم است که دوباره و سه باره فتح خون و گنجینه های آسمانی می خواند برای مژده و میترا.
آن چند روز اسم نویسنده کتابها احتمالا ما را از تنبیه و توهین سرپرست‌ها نجات داد و من هم چندان ناراضی نبودم از این حسن تصادف!
سالهای بعد در دانشگاه، حسن ماجرا، کم کم آزارنده و بعدها نفرت انگیز شد البته.
من فتح خون را این‌جا هم با خودم آورده‌ام بین چند کتابی که توی کیف دستی‌ام جا می‌شده. محرم امسال هم این‌جا تنها بودم و خیلی دلم می‌خواست دوباره بلند بلند آوینی بخوانم.
اما ترسیدم ته مزه شیرین خاطرات نوجوانی را هم از دست بدهم.
‍‍پ‌ن: مطلب کاف‌عین و مقاله بازتاب دلیل این تجدید خاطره بود.

Friday, May 11

راه آهن

این عکس را سه‌شنبه پیش توی موزه تاریخ آهن نانسی گرفتم، باید بدون فلاش و از پشت شیشه عکس می‌انداختم و نهایتا کیفیت تصویر اصلا خوب نشده. اما فکر می‌کنم بشود فهمید که وضعیت شبکه راه‌آهن فرانسه را در فاصله سالهای 1850 تا 1890 نشان داده است.
کمی که دقت کردم به نظرم آمد که شبکه راه‌آهن کشورمان الان شبیه صد و پنجاه سال قبل فرانسه است.
کمی بیشترکه فکر کردم دیدم حتی اگر این صد و پنجاه سال عقب افتادگی راهم قبول کنیم بازهیچ امیدی نیست که ظرف چهل سال به وضعیت نقشه آخر برسیم.
علت هم واضح است وقتی رئیس جمهورمان می گوید اگر قالیباف شهردار تهران بشود نباید انتظار هیچ کمکی از طرف دولت برای بهبود وضعیت ترافیک تهران داشته باشد. شرایط زندگی مردم هم که ربطی به ایشان ندارد البته.

Thursday, May 3

پیاده

دلم لک زده یک روز بیایم اینجا و یک خبر خوب که نه معمولی بخوانم.
امروز اینجا و اکنون را که خواندم واقعا دلم می خواست گریه کنم، باید مهاجر باشید تا این درد را بفهمید.
آخر نامسلمانها مگر مهمان حبیب خدایتان نبود؟ حداقل می‌گذاشتید آنکه پیاده آمده بود پیاده برگردد.
پ‌ن1: وقتی آدم بی‌خبر از همه جا توی دانشگاه وبلاگ بنویسد، نتیجه‌اش می‌شود این.

Monday, April 30

درد مشترک

استادم هفته پیش برای شرکت دریک کنفرانس رفته بود روسیه. پروفسور شصت ساله که مرجع خیلی از مجلات معتبر در زمینه کار ما است، مهمان افتخاری دانشگاه سنت پترزبورگ بوده در این سفر.
امروز ازش پرسیدم سفر خوش گذشت؟ انتظار داشتم بگوید هوا خوب بود یا بد،دو سه تایی مقاله خوب آورده‌ام که بخوانی خوب است و ازاین حرف‌ها، اما بی‌مقدمه گفت نه خیلی خسته کننده بود و ناخوش‌آیند. گفت که توی شهر به شدت معذب بوده بس که همه جا نیروهای امنیتی در رفت و آمد بوده‌اند، موقع ورود هم کلی سوال پیچش کرده‌اند که چرا درفرانسه زندگی می‌کند و چرا به روسیه سفرکرده و کلی مدارک‌اش را زیر و رو کرده‌اند برای ورود به کشور خودش.
گفت که دائم نگران بوده اجازه ندهند برگردد سرکارش و حتی می‌ترسیده نکند دستگیر وزندانی‌اش کنند!
با تعجب فقط گفتم ایران هم دست کمی از کشور او ندارد در این ماجراها.

این روزها

۱-برایت خیلی خوشحالم، خیلی زیاد! البته حسودیم هم شده، به تو که به آرزویم رسیده‌ای. آرزوی محال.
۲-شاید منتظر همین آخرین قدم بوده‌ام (آخرین به زعم من البته). طعمش تلخ و گس است اما من خوشم آمده خیلی!
۳- حرفی برای گفتن نمانده.

Wednesday, April 25

باید همه چادر سر کنند؟

وقتی بیرون از ایران هستی و تنها منبع خبرت می‌شود انواع سایت‌های عموما مخالف دولت، همیشه باید نگران پیاز داغ ماجرا باشی!
آهای دوستان ساکن ایران و خصوصا تهران این ماجرا به همین اندازه که می‌بینم نفرت‌انگیز و احمقانه است؟
وقتی هر روز صبح جوان‌ها و نوجوان‌ها را می‌بینم که با لباس‌های عجیب و غریب به طرف مدرسه و دانشگاه می‌روند، بیشتر حیرت می‌کنم که چطور در ایران، گیریم با چند هزار کیلومتر فاصله، هنوز درگیر قد شلوار و جوراب دخترها هستیم.
وقتی دقیق‌تر می‌شوم می‌بینم این ماجرا فقط مختص اروپایی‌ها نیست. انوع چشم بادامی‌های چینی و ژاپنی و کره‌ای، اهالی آمریکای لاتین، هندی‌ها و حتی گاه عرب‌ها همه همین ‌طور‌اند، آسوده اند ، خودشان‌اند، همان‌که دوست دارند، بعد فکر می‌کنم بعد از هزار و اندی سال چطور هنوز این همه آدم توی آن گربه نازنین هستند که نفهمیده‌اند یک جای کارمان بدجوری می‌لنگد.
پ‌ن1: عجیب و غریب اینجا اصلا بار معنایی منفی ندارد مثلا هر روز دخترهایی را می‌بینم که پیراهن ( لباسی شامل بالا تنه و دامنی که گاهی تا زیر زانو هم می‌رسد.) روی شلوار لی‌اشان پوشیده‌اند.
پ‌ن2: کسی من‌را به این بازی تلخ دعوت نکرده، اما فکر کردم شاید خیلی هم دعوتی نباشد این بازی!

Sunday, April 22

رای گیری

مثل ندید بدید‌ها از صبح دوست داشتیم برویم رای دادن مردم را ببینیم، عاقبت هم حدود شش و نیم بعدازظهر رفتیم. توی حیاط شهرداری نزدیک خانه مان از تنها پلیس نگهبان که مشغول صحبت با موبایل هم بود پرسیدیم می‌توانیم داخل را ببینیم که با مهربانی اجازه داد!
با اینکه ساعت راگیری هنوز تمام نشده بود اما شمارش را آغاز کرده بودند پشت درهای باز و بدون هیچ قیل قالی، داخل شدن ما هم کسی را متعجب یا معترض نکرد.
راس ساعت هشت شب در پایان زمان قانونی رای‌گیری هم نتایج اعلام شد، این البته نتیجه شمارش ماشینی است، نتایج شمارش دستی همان که ما دیدیم، قرار است تا سه روز دیگراعلام شود.
(ظاهرا هر کس پرینت اسم کاندیدای مورد نظرش را هم از ماشین می‌گیرد و داخل پاکت توی صندوق می‌اندازد.)

Thursday, April 19

بدون شرح

اگر من یک موقعی مشهور شدم، بدانید کار کار کمانگیر است. این برگردان انگلیسی مطلب مربوط به انتخابات فرانسه است، این هم فرانسه‌اش.
اینجا آنطور که خودش را معرفی کرده دنیا را از دید وبلاگ نویس‌ها نگاه می‌کند، و ظاهرا وابسته به سازمان گزارش‌گران بدون مرز است.
این هم یک سایت دیگر که همین الان فهمیدم متن فرانسه پستم را گذاشته.

Wednesday, April 18

بازی آرزو

کاف‌عین لطف کرده و مرابه این بازی آرزو دعوت کرده، ممنون.
چند روزی فکر کردم تا از میان خروارها آرزویم چند تا از به درد بخورهایش را برای اینجا پیدا کنم، اما آخرش هم قرار است آرزوهایی را بنویسم که تقریبا مطمئنم هرگز عملی نخواهند شد.
1- آرزو دارم من و مردم سرزمینم فهمیده‌تر شویم و عاقل‌تر، صبورتر شویم و منطقی‌تر و البته آزاداندیش‌تر و ازخود گذشته‌تر، تا شاید کلمات جنگ، تحریم، توقیف، بازداشت، فقر و فساد از یادمان برود.
2-آرزودارم سفر کنم، آدم‌های تازه و زندگی‌های جدید را تجربه کنم تا از دگم‌اندیشی رها شوم.
3- آرزو دارم در شهر کوچکی زندگی کنم، شهری که در جنوبش رودخانه‌ای‌ روان باشد و درشمالش جنگلی به انتظارم. شهری که در باغچه خانه‌هایش لاله و سنبل و نرگس بکارند.
4-آرزو دارم مادر باشم، مادر کودکی که دوستش بدارم، نوجوانی که دوستش باشم و جوانی که دوستم بدارد.
پی نوشت: نانسی شبیه شهر آرزوهایم است، من اما در ایران دنبال این شهر می‌گردم. سراغ دارید؟

Friday, April 13

من و مهمان جدید الیزه

یکشنبه هفته آینده مرحله اول انتخابات ریاست جمهوری فرانسه برگزاری می‌شود. اتفاقی که از ابتدای ورودم به فرانسه آثارش را کم و بیش می دیدم . این روز و البته مرحله دوم انتخابات دوهفته بعد جانشین شیراک را در کاخ الیزه برای هفت سال آینده مشخص خواهد کرد. شیراک 74 ساله که 12 سال گذشته را روی صندلی ریاست جمهوری فرانسه گذرانده و پیش ازآن هم به بسیار به الیزه رفت و آمد داشته (او درزمان انقلاب ایران نخست وزیر فرانسه بوده)، این بار ترجیح داده از نیکولا سارکوزی وزیر کشورش حمایت کند. با وجود اینکه در قانون اساسی فارنسه هیچ محدودیتی برای تعداد دوره های ریاست جمهوری وجود ندارد.
دراین دوره از انتخابات 12 کاندیدا با هم رقابت می‌کنند که از آغاز این هفته رسما تبلیغات‌شان را شروع کرده‌اند. 4 نفر از نامزدها خانم‌اند که معروفترین‌شان، سگولن رویال رقیب سارکوزی پیشتازدر نظر سنجی‌ها محسوب می‌شود.
نفرات سوم و چهارم لیست به ترتیب فرانسوا بایرو و ژان ماری لوپن اند. لوپن 78 ساله همان پیرمردی است که هفت سال پیش حدود 80 درصد شرکت کننده‌ها از ترس رئیس جمهور شدن او به رقیبش، شیراک رای دادند.
همه اینها را گفتم که بگویم
اگر سارکوزی رئیس جمهور شود وضع ما به عنوان خارجی‌های مقیم این کشور بدتر خواهد شد. شایع است که او یک بار تعداد زیادی مهاجر غیرقانونی را با وعده دادن کارت اقامت موقت جمع کرده و بعد همه را از کشور اخراج کرده. درشعارهایش هم گفته که باید دانشجوهای خارجی را به محض تمام شدن دوره تحصیلشان بازگرداند حتی اگر کارت اقامتشان هنوز چند ماهی اعتبار داشته باشد.
رویال اگر برگزیده شود به عنوان یک ایرانی متضرر می شویم، رویال استفاده صلح آمیز از انرژی هسته ای را هم حق ما نمی داند.
اگر بایرو رئیس جمهور بعدی فرانسه باشد به عنوان مسلمان دچار مشکل می شویم. ظاهرا بایرو از پیشگامان قانون منع استفاده از نمادهای مذهبی است.
اگرهم لوپن رای بیاورد، گرچه با ایرانی‌ها خیلی احساس دوستی و نزدیکی می کند اما چون اصلا دل خوشی از بازی اتحادیه اروپا ندارد میتواند مشکل جدیدی باشد برای ما ایرانی‌هایی که همیشه درگیر ماجرای ویزا گرفتن هستیم.

Saturday, April 7

ما و انیشتین

یک نفر لطف کند یک دانشمند محترم و آبرودار به ما معرفی کند، طرف البته باید نظریه‌ای داشته باشد که به زبان قابل فهم برای عموم هم عجیب و جالب باشد. قیافه و رفتارش هم به قدر کافی جذاب و البته نامتعارف باشد، بلکه ما دست از سر پرموی انیشتین برداریم.
این پست بارباماما را در مورد پدر فیزیک ایران و پسر پدر فیزیک ایران، چند روز پیش خواندم و خواستم لینکش را اینجا بگذارم که نشد. دیروز هم به این یکی برخوردم که دیگر شاهکار است، نویسنده ادعا کرده که انیشتین با آیت الله بروجردی نامه نگاری داشته و تئوری‌هایی هم در باب معراج پیامبر و معاد جسمانی و.... داده.

Friday, April 6

برای ناهید کشاورز

‌نمی دانم از وقتی فهمیده‌ام تو هم در فرانسه دانشجوی دکتری هستی احساس نزدیکی بیشتری کرده‌ام؟ یا از وقتی خوانده‌ام که جرمت اقدام علیه امنیت ملی است، تصمیم گرفته‌ام که من هم علیه این امنیتی که یواش یواش نفس کشیدنمان هم دارد تهدیدش می‌کند اقدامی کنم. برادر وخواهرم در کانادا و ایران را هم به این کار تشویق کرده‌ام.
من اینجا ایرانی‌های کمی می‌شناسم و نمی‌دانم چند تا از آن یک میلیون امضایمان را می‌توانم جمع کنم؟ اما امیدوارم بتوانم چند برگی برایتان پست کم.
راستی چقدر تاسف برانگیز که اقدام برای آسایش و امنیت نیمی از ملت ایران، امنیت ملی‌مان را مشوش می‌کند.
پی نوشت: اینجا می‌توانید فایل جمع‌آوری امضا را بگیرید.

Sunday, April 1

300

به مدد اینترنت پرسرعت مرتب فیلم دانلود می‌کنیم و می‌بینیم. امروز 300 را دیدم، اصلا هم خوشم نیامد از فیلم، وقتی هم نیمه‌های CDدوم لب تاپ error داد و restart شد انگیزه‌ای برای ادامه دادنش نداشتم. معلوم نیست با این همه گنجینه‌های تخت جمشید که در لور و باقی موزه‌های اروپا و آمریکا انبار شده چرا لشکر ایرانی‌ها اینقدر شبیه اعراب از کار در آمده؟ منطق ماجرا هم درست شبیه فیلم‌های دفاع مقدس دهه شصت خودمان است که با وجود انواع غول‌های سیاه و زرد لشکر ایران و با حضور کرگدن‌ها و فیل‌های رزمی، سربازان شجاع یونانی هیچ خراش هم برنمی‌دارند، مگر آن پسر جوان شجاع که با نامردی تمام کشته می‌شود، اما ایرانی‌ها هزار هزار .....!
دوستان یونانی هم چندان متمدن و فرهیخته تصویر نشده‌اند و ازاولین صحنه‌های فیلم خشونت دیوانه‌وارشان‌ را در آموزش رزمی به کودکان چهار پنج ساله شاهدیم.
خلاصه فیلمی دیدم که توی نود درصد صحنه‌ها یونانی‌های شجاع، خون ایرانیان بی‌دست و پا را به آسمان می‌پاشند و بعد هم در حالی که سیب گاز می‌زنند زخمی‌های نیمه جان را خلاص می‌کنند. فقط نمی‌فهمم این وسط چرا ما این همه داد و بی‌داد راه انداختیم و هیچ صدایی از یونانی‌ها در نیامد؟

Wednesday, March 28

سوال

آدمها یا به واسطه دلشان ازدواج می‌کنند یا عقلشان، در هر دو صورت هم هیچ تضمینی وجود ندارد که بار دیگر و جای دیگر دلشان درگیر ماجرای دیگری نشود. مدتهاست این سوال گوشه ذهنم است که در چنین وضعیتی آدم باید چه کار کند؟
این سوال دو تا جواب کلاسیک دارد اولی توصیه می کند خانمها را بگذاریم گوشه خانه که چنین بلایی سرشان نیاید و آقایان را هم برای 3+n بار مجاز می‌شمارد که این بلا بر سرشان نازل شود. دومی هم که می‌گوید هرلحظه چنین احساسی کردی بزن زیرهمه چیز و خداحافظ.
تکلیف آدم‌هایی مثل من که هیچ کدام را نمی‌پسندیم چیست؟
هیجان زده نشوید این سوال هیچ ربطی به زندگی ما ندارد، کتاب "رویای تبت" فریبا وفی را خواندم و یاد سوال بی‌جواب چندین و چند ساله‌ام افتادم.

Sunday, March 25

ناپلئون

1-تا آنجایی که از دزیره و باقی رمانهای تاریخی فرانسوی یادم می آید، ناپلئون تاجی را که مردم به زور از سر لوئی ها برداشته بودند دوباره بر سر گذاشت و خودش را امپراتور فرانسه نامید. گرچه امپراتوری به او هم وفا نکرد و آخر عمر را در تبعید گذراند. با همین دید شخصیت ناپلئون در ذهنم به سیاهی می‌ز‌‌د و فکر می‌کردم فرانسوی‌ها هم دل خوشی از او نداشته باشند.
اما اینجا مدرسه ها و خیابان ها و میادین زیادی به نام او دیده‌ام.

2-اسفند 79 قرار بود مطلبی در مورد ملی شدن صنعت نفت برای سروش جوان بنویسم. ابتدای مطلب اینطور شروع می‌شد که اولین بار ایده کم کردن سلطه انگلیس‌ها در صنعت نفت را رضا شاه بعد از دیدن تاسیسات آبادان داد. به خاطر همین شروع و البته بخش‌های دیگری از متن آقای اشعری آنرا نامناسب برای انتشار تشخیص داد و مطلب به کلی سانسور شد.

Wednesday, March 21

دلتنگی

این ساعتها آراسته و پاکیزه کنار گل و سبزه و ماهی و شمع و آیینه گرد هم می نشستیم و با خنده و شوخی مامان را صدا می کردیم که آخرین نفری بود که در پایان پروژه دو سه روزه خانه تکانی حالا به مرحله حمام رسیده بود. مرتب تهدیدش می کردیم که اگر عجله نکند تا آخر سال در حمام خواهد ماند. بعد هم صدای توپ و ساز و نقاره و عیدی که اولیش را از پدر بزرگم می گرفتیم.
اولین سالی که لحظه سال تحویل از خانواده ام دور بودم، کمتر از یک ماه بود که وارد خانواده وحید شده بودم. لحظه سال تحویل توی خانواده آنهااصلا شبیه مال ما نبود، پدر و مادرش پای سجاده نشسته بودند دعا می خوانند و همه چیز خیلی حزن انگیزبود. وقتی بعد از تحویل سال صدای تبریک های آشنا را شنیدم دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
امسال اما این دوری جور دیگری است خیلی دورتر از سالهای قبل شاید اسم اش را بگذارم تحویل سال سوت و کور. با صدای رادیو پیام که با اینترنت می شنویم و هفت سینی که ماهی و سنبل اش کم است و سرمای خانه و برف بی موقع. شاید در لحظه تحویل سال آرزو کنم تعداد این سالها هر چه کمتر باشد. شاید هم تا سال بعد و سالهای بعد یادم برود که چنین آرزویی داشته ام.
بروم سراغ سفره هفت سین ده دقیقه بیشتر به تحویل سال نمانده.

Tuesday, March 20

عیدانه


Friday, March 16

نانسی و پاریس

چند روز پیش برای یک سری کار اداری رفته بودم پاریس. بعد از ظهر کارم زود تمام شد یک ساعتی در خیابان های منتهی به ایستگاه شرقی پاریس می چرخیدم.
تبلیغات بیلبورد ها برای فیلم هفته آینده همان بود که توی نانسی هم دیده بودم، فست فودی که دو شعبه اش کنار خانه و دانشگاه ام است همان غذای جدیدی را که هفته پیش خورده بودیم تبلیغ می کرد و ویترین فروشگا ههای کوچک و بزرگ همان تصاویر شنبه قبل مرکز شهر نانسی بودند.
بنابراین تفاوتهای شهر ما که حتی مرکز استان هم نیست با پایتخت این هاست:
ما هزینه های کمتری برای رفت و آمد و مسکن می دهیم.
هوای بسیار تمیزتری تنفس می کنیم.
وقتی توی خیابان راه میروم انواع مردهای سیاه و سفید دنبالم راه نمی افتند.

یاد نوروز سال 82 افتادم که چقدر توی خیابان های کرمان دنبال یک پیتزا فروشی با ظاهری آبرومند گشتیم، ماجرای اردکان و همین شهریور گذشته هم که بماند.

Tuesday, March 13

آدم زیادی

آدم هایی از انواع ملیت ها دوربرم نشسته یا ایستاده اند، همه مان را کرده اند داخل یک اتاق انتظار نه چندان بزرگ. آمده ام برای چک پزشکی، بخشی از مراحل اداری گرفتن اقامت موقت.
به دور و بری ها نگاه می کنم عربها و سیاه ها به وضوح شاد و راضی اند، قیافه چینی ها طبق معمول چیزی را لو نمی دهد فقط دوباره تا چندتاشان به هم رسیده اند تند و تند مشغول حرف زدن شده اند. دختری با موهای مشکی و چهره تیره مقابلم ایستاده نمیتوانم حدس بزنم هندی است یا اهل کشوری از آمریکای لاتین، اما به وضوح معذب است، مثل من. توی کشوری که همه از بحران اقتصادی حرف میزنند و زیادی مهاجرین، هر چه قدر هم که کارمندها دائم مادام و موسیو صدایت کنند بازهم در و دیوار این اداره انگار دارند له ات می کنند.
مرتب به خودم میگویم که من فقط برای درس خواندن اینجا هستم و قرار نیست توی این کشور بمانم، اما این احساس لعنتی اضافی بودن دست از سرم برنمی دارد.

شهرت

1-راننده تاکسی می پرسد کجایی هستی؟ میگویم ایران. لبخند میزند که یعنی خوب میشناسد و ادامه میدهد نمیدانم کشورهایی که خودشان از انرژی هسته ای استفاده می کنند چرا دیگران را از داشتنش منع می کنند، نمی دانم برای خوشایند من این حرف را میزند یا نظر وااقعی اش را گفته.

2- پیش خدمت رستوران با نگرانی می پرسد بالاخره شما قصد دارید بمب اتم بسازید یا نه؟ می گویم نه ما فقط دنبال نیروگاه هسته ای هستیم. می خندد و می گوید خیالم راحت شد و می رود.

3- روزنامه محلی مجانی که دختر توزیع کننده اش به اصرار دستم داده ورق می زنم، به عکس احمدی نژاد می رسم، از نوشته ها زیاد سردر نمی آورم اما اسم آمریکا و فرانسه و آلمان و... را میان گفته هایش تشخیص می دهم.

Thursday, March 8

برای 8 مارس

توی وبگردی های امروزم چند بار به شعارهای کمیته برگزاری مراسم روز جهانی زن برخوردم
وقتی از بیرون به ماجرا نگاه می کنم خیلی خوب است که از دولت بخواهیم حقوق پایمال شده زنان را به ایشان بازگرداند. یا اصلا در کتابهای مدرسه درس های برابری حقوق زنان و مردان قرار دهد. اما قطعا در صف اول مخالفت با این تغییرات زنانی را خواهیم یافت که با هیچ منطقی این آزادی و برابری را نمی پذیرند. راستش اگر مادرهای ما قائل به این آزادی و برابری بودند ما امروز مجبور نبودیم برای حق و حقوقمان با پسرانشان بجنگیم. اما مشکل آنجاست که من هنوز هم دور بر خودم و در میان هم نسل های خودم بسیاری را می بینم که چنین باورهایی برایشان اگر کفر مسلم نباشد دست کم چیزی نامعقول و نامتعارف است و بر هم زدن نظم طبیعت!
اینجاست که فکر میکنم مساله حقوق زنان در کشور ما بیش از آنکه سیاسی باشد عمیقا فرهنگی و اجتماعی است.
خیلی چیز ها توی ذهنم هست که دلم می خواهد بنویسم اما نمی شود. شاید این مطلب را اگر بخوانید دیگر نیازی به حرف های من نباشد.
فقط اینکه تعداد دخترهایی که با ذوق و تحسین این متن را برای من و دیگران فرستاده بودند که خیلی از دوستان نزدیکم هم در بینشان بودند مرا بهت زده و نا امید کرد.

Monday, March 5


دو دنیا


می خواهم سفر کنم.
شهرهایی هست که می خواهم ببینم.
صداهایی هست که می خواهم بشنوم، عطرها، مزه ها، رنگ هایی که می خواهم کشف کنم.
دلم می خواهد بزرگ شدن بچه هایم را به خاطر بسپارم و پیری خودم را جشن بگیرم.
روی تمام زمین ها خانه کنم و زیر تمام آسمانها ی عالم بخوابم.
شاید هم هیچ کاری نکنم هیچ جایی نروم و هیچ اتفاقی نیافتد.
مهم نیست. کافی است که دوباره خوابهای خوش ببینم.

این جمله ها را که یک پسر پاکستانی ناشناس توی Orkut برایم نوشته بود، ظاهرا هم نه فقط برای من، دیشب دوباره توی صفحه های آخر کتاب دو دنیا گلی ترقی خواندم.
کتاب خوبی بود خصوصا توصیف هایش از سبک زندگی مردم، البته مرفهین شمیران نشین، در دهه های سی و چهل. گرچه ماجراهای بستری شدن شخصیت اول در بیمارستان روانی و بعد بهبود و بازگشتش به زندگی چنگی به دل نمی زند.

پشت بام


1-مامانم چند روز پیش چند تا عکس برایم فرستاده بود. عکس هایی از اهالی شهر قدس در حال زیارت شمایل ناودان ساخته قمر بنی هاشم.

2- سه بار مترو عوض کردیم و کلی پیاده راه رفتیم تا به کلیسای نوتردام رسیدیم، وارد کلیسا که شدیم همه جا تاریک بود و صدایی ضبط شده از بلندگو ها پخش می شد. دلفین خیلی تعجب کرده بود و سر در نمی آورد. کمی جلوتر پرده بزرگی بین ستون های کلیسا آویزان کرده بودند برای نمایش بخش هایی از تاریخ مسیحیت. فضا برای دلفین خیلی سنگین شده بود و بعد از آنهمه راه که برای دیدن اینجا آمده بودیم نتوانست بیشتر از سه چهار دقیقه داخل کلیسا تاب بیاورد.
بیرون کلیسا درخت کاج بزرگی را تزیین کرده بودند، خواستم باهاش عکس بگیرم از دلفین پرسیدم کریسمس ها درخت کاج تزیین می کنند. گفت نه ما خانواده مذهبی ای نیستیم. هیچ فکر نمی کردم کسی چنین قضاوتی درمورد مراسم شاد و رنگارنگ سال نو میلادی داشته باشد.

3- چرا آدمها نمی توانند وسط پشت بام راه بروند؟

Tuesday, February 27

توهم

این مطلب روزنامه سرمایه را مژده دیروز برایم فرستاد. نمی دانم چرا تصور ما از داخل ایران این است که مردم اینجا در ویلا های چند طبقه زندگی می کنند و ماشین های آخرین مدل سوار می شوند.
در حالیکه اینجا وقتی قیمت یک لباس سه رقمی می شود اکثر مردم منتظر می مانند تا در حراج های سالانه آن را بخرند. و یک خانه نود متری به نظرشان خیلی خیلی بزرگ می آید.
روزهای اول ورودم به نانسی با یک پسر سی و پنج ساله ایرانی که بیست سال بود در فرانسه زندگی می کرد آشنا شدم، سپهر حدود یک سال و نیم قبل از پروژه دکترایش دفاع کرده بود و به عنوان postdoc در دانشگاه کار می کرد و کمتر از یک ماه بعد در شهر دیگری کار پیدا کرد و رفت. موقعی که با خوشحالی از پیدا کردن یک کار ثابت خبر رفتنش را به من می داد از حقوقش پرسیدم، گفت حقوقش سه هزار یورو و دریافتی اش دوهزار و ششصد یورو خواهد بود، وقتی تعجب مرا دید گفت استاد های این دانشگاه بین سه تا چهار هزار یورو حقوق می گیرند و فقط ده درصد مردم فرانسه درآمد ماهانه بیش از هزار و هشتصد یورو دارند!

Sunday, February 25

انرژی

احتمالامیتوانید حدس بزنید که اینجا چه قدر انواع روشهای صرفه جویی در مصرف انرژی جدی و کارآمداند.
اما این یکی که دیروز وحید کشف اش کرد واقعا جالب است: وقتی پنجره اتاق را باز می کنیم کلید مینیاتوری مربوط به رادیاتورها قطع می شود و رادیاتورهای برقی کل خانه خاموش می شوند.

آخر سرمایه داری

اگر پدر بزرگم اینجا زندگی می کرد قطعا به این نتیجه می رسید که این مملکت هم صاحب ندارد.
تا هفته قبل خیار را دانه ای نودونه سنت می خریدم، دیروز توی تره باری که هر هفته میوه وسبزی می خرم خیارها شده بودند یک ونیم یورو که مرا از خرید منصرف کردند، اما بعد از ظهراز سوپر مارکت نزدیک خانه مان یک خیار یک یورو و سی و پنج سنتی خریدم. امروزصبح توی یکشنبه بازار خیارها یک یورو وهشتاد سنت بودند. حدود دو برابر هفته قبل.
چنین اتفاقی در ایران حتما وزیر بازرگانی را به رسانه ها می کشد وسخن گوی دولت را مجبور به ارائه توضیح میکند، اما اینجا نهایت اتفاقی که می افتد این است که تا هفته بعد صبر کنی و امیدوار باشی که قیمت کمی پایین بیاید.
گرچه این اتفاق در ایران برای میوه و سبزی هم غیر قابل تحمل است اما اگر یک کالای بسته بندی شده را در دو مغازه با اندکی تفاوت قیمت بفروشند که دیگر هیچ. اما اینجا به جز کارخانه سازنده عواملی مثل شیک بودن لباس کارمندهای فروشگاه، میزان لبخند صندوقدار، اندازه پارکینگ و..... هم در تعیین قیمت یک کالا سهیم اند.
من وشمای خریدار هم که لابد آنقدر عاقل و بالغ هستیم که وقتی برای خرید وارد یک فروشگاه خاص می شویم دلیلی برای اینکار داشته باشیم.

Saturday, February 24

سوغاتی

فکرکنم حجم زیادی ا ز بار چهل و هفت کیلویی وحید که به لطف درک کارمند فرودگاه وخلوت بودن پرواز بدون اضافه بار به اینجا رسیده سوغاتی های من بود . از شیرینی های خوشگل و خوشمزه ای که مینو البته احتمالا به کمک فاطمه پخته، تا کتابهایی که فاطمه و خود وحید خریده اند. واقعا نمیشود گفت کتاب آنهم داستان فارسی اینجا چه نعمت بزرگی است.
به اضافه کلی روسری که خواهرهام و خواهر وحید برایم فرستادند، شود وباقالی خشک که برای من عشق باقالی پلو حکم کیمیا دارد و البته چندین متر پارچه آشپزخانه که اینجا هم قیمت فاستونی های ایرانی است.

Friday, February 23

شوق

امروز اصلا تمرکز نداشتم، نمودارها و رابطه ها و کلمات سیاهی هایی بودند وسط سپیدی کاغذ که هرچه می کردم حواسم جمعشان نمی شد.
دایم نگاهم به گوشه پایینی مانیتور بود، از شش و چهل دقیقه صبح که هراسان از خواب پریدم تا پنج و بیست و هفت دقیقه توی ایستگاه قطار نانسی یک عمر بود انگار.
اما بالاخره آمد.
شنیده بودم از خود بیخود شدن اما نچشیده بودم تا امروز.

Thursday, February 22

دارسی

توی چیزهایی که این روزها می خوانم ، قانونی هست به نام قانون دارسی. یک جور تقریب معادله نویر- استوکس یا در واقع پایستگی اندازه حرکت در شاره ها.
دارسی که استادم می گوید مهندس نفت بوده این قانون را برای شارش در محیط های متخلخل مثل مخازن نفت و گاز به دست آورده و انصافا خیلی کار ما را راحت کرده.
اما من هر وقت به این معادله می رسم یک جور احساس ناخوشایند بهم دست می دهد، هنوز نمی دانم این آقا همان دارسی معروف تاریخ نفت ایران است یا نه؟ ولی کاش نباشد.

Wednesday, February 21

حفاظت

امروز یک روسری سرمه ای سر کرده بودم، تا وارد اتاق استادم شدم پرسید اتفاقی افتاده؟ چرا سیاه پوشیده ای؟
خیلی تعجب کردم چون اینجا پوشیدن لباس سیاه اصلا کار عجیبی نیست، هر روز دخترهای زیادی را میبینم که حتی سرا پا سیاه به محل کارشان میروند. احتمالا بین روسها هم نباید معنی خاصی داشته باشد، ایرنا همسر استادم را خیلی روزها با یک بلوز و شوار سیاه دیده ام.
توی همین فکرها بودم که پرسید من اصلا نمی فهمم چرا این روسری را سر می کنی؟ با ساده لوحی جواب دادم پوشیدن اش برای تمام دخترها و زنهای مسلمان اجباری است .
گفت این را که می دانم و دیده ام اما دلیل اش را نمی فهمم، فلسفه خیلی سختی دارد؟
هر چی فکر کردم فلسفه ای که خودم و او را راضی کند پیدا نکردم فقط گفتم نه!
انگار این سوال و جواب را چندین بار دیگر هم امتحان کرده باشد و جوابها راضیش نکرده باشند ادامه داد پس فقط برای حفاظت است؟ و کلمه protection را به کار برد.
جواب دادم بله و منتظر بودم بپرسد اینجا که خطری تهدیدت نمی کند چرا برش نمی داری؟ اما فقط تکرار کرد ولی من باز هم نمی فهمم.
برای اینکه خیلی احمق جلوه نکنم گفتم من هم اعتقاد چندانی بهش ندارم و بیشتر به خاطر خانواده ام برش نداشته ام.
برای تمام کردن بحث گفت: Any way it is your problem
گاهی وقتها فراموش می کنم که آدمها با دیدن من چه فکرها که از ذهن شان نمی گذرد، اما فقط گاهی وقتها.

Tuesday, February 20

تساوی

فکر می کردم فرانسه مهد فمینیسم باشد، شاید به این دلیل که اینجا به خانم ها می گویند فم.
ولی اینجا هم کارمند های بانک خانم اند، اما رئیس و مسئول شبکه آقا. بین استادهای دانشگاه هم به ازای هر بیست آقا شاید یک خانم پیدا بشود.
دلفین وقتی فهمید قرار است در دانشگاه چی بخوانم گفت چه خوب که دخترها هم در این جور رشته ها درس بخوانند!!

Monday, February 19

تعطیلات اول هفته

یا من آدم خیلی بد شانسی هستم یا سیستم اداری فرانسه هم دست کمی از مال خودمان ندارد.
امروز برای پنجمین بار رفتم بانک تا کارت اعتباری و دسته چک ام را بگیرم، سی و پنج روز هم از اقتتاح حسابم در این بانک می گذرد.مدارکی را که آخرین بار خواسته بودند تحویل کارمند بانک دادم که شامل کپی پاسپورت و گواهی ثبت نام در دانشگاه بود. البته بگذریم که پاسپورتم را در اولین مراجعه به همین خانم مودب و خنده رو داده بودم او هم کپی اش را ضمیمه باقی مدارک کرده بود. بالاخره قرار شد من چند لحظه صبر کنم تا خانم مودب کارتم را آماده کند،اما حدود پانزده دقیقه بعد همان لبخند داشت به من توضیح می داد که همه چیز مرتب است اما همکاری که مسئول صدور کارت است دوشنبه ها سر کار نمی آید و من می توانم فردا به بانک خودم! مراجعه کنم. البته چند تا متاسفانه هم این وسط ها بود که من جا انداختم.
توی دانشگاه دوباره رفتم دنبال کارهای ثبت نام تا ببینم بالاخره بعد از بیست روز صاحب کارت دانشجویی می شوم، کارمندی که هفته پیش اشکالی در مدارک بیمه ام تراشیده بود و ادامه کار را موکول به گفت و گوی تلفنی با متصدی بیمه کرده بود ( این کار هم البته یک هفته طول کشید چون متصدی محترم در تعطیلات تشریف داشتند. ) چند کپی از برگه هایی که دفعه قبل هم همراهم بود گرفت. و در جواب سوال من که می خواستم بدانم پرونده ام تکمیل شده یا نه گفت مادام تدسکو باید پرونده ها را بررسی کند که دوشنبه ها نمی آید.
به همه اینها اضافه کنید که برای ثبت نام در دانشگاه باید شهریه را با چک بپردازید، و برای گرفتن دسته چک باید گواهی ثبت نام در دانشگاه در پرونده تان باشد.
من البته به مدد دسته چک استادم از این دور باطل خلاص شدم.

Sunday, February 18

توسعه

اولین بار که به اروپا آمدم، فکر کردم اگر کسی ده پانزده سال پیش از ایران به اروپا سفر می کرد اینجا برایش جای بسیار جدید و متفاوتی به نظر می آمد. اما حالا همه مظاهر مدرنیته در ایران دیده می شود از مترو تا فروشگاه های بزرگ زنجیره ای و دستگاه های خودپرداز و ...
البته بگذریم از نا کار آمدی و ناکافی بودنشان.
اما در مدت کوتاهی فهمیدم ما ممکن است در کلیات خیلی به کشورهای به اصطلاج جهان اولی شبیه شده باشیم اما در جزئیات هنوز راه درازی در پیش داریم.
توی دانشگاه از هر دو سه تا دستشویی یکی مخصوص معلولین است که روشوئی اش در ارتفاع مناسب برای آدم نشسته روی ویلچر نصب شده. در تمام تقاطع ها پیاده رو با شیب ملایم به خیابان می رسد، و در همه ایستگاه های اتوبوس و تراموا یک علامت آبی رنگ بزرگ محل سوار و پیاده شدن ویلچر سوارها را مشخص می کند و جای مخصوصی هم در تراموا دارند. تراموا پس از توقف در هر ایستگاه ارتفاعش را کم می کند تا در امتداد پیاده رو قرار بگیرد، بعد دوباره بالا می رود و راه می افتد. و البته همه این ماجرا در کمتر از پانزده ثانیه.
در ضمن من تا به حال در تراموا و دانشگاه کسی را سوار بر ویلچر ندیده ام ، فقط یک بار در فروشگاه خانم مسنی سوار بر ویلچر برقی اش از کنارم گذشت.

Saturday, February 17

زبان مادری

استادم در دانشگاه یک پروفسور روس است که از شش سال پیش در نانسی زندگی می کند. برایم گفته که دختری همسن من دارد که در مسکو زندگی میکند و دو پسر هجده و پانزده ساله که با او و همسرش به فرانسه آمده اند.
و گفته فرانسه را در دوران مدرسه و دانشگاه در مسکو یاد گرفته و الان جز با همسرش ایرنا با کس دیگری روسی حرف نمی زند، حتی پسرهایش. چون آنها روسی را فراموش کرده اند
با اینکه نزدیک به ده سال در مسکو زندگی کرده و حتی مدرسه رفته اند.

دوستم دلفین که پدرش فرانسوی و مادرش ایرانی است ، به نسبت خوب فارسی حرف می زند اما فقط می تواند کلمات خیلی ساده را بخواند و نوشتن را هم هیچ وقت امتحان نکرده.

فکر می کنم اگر قرار باشد در این کشور یا جایی مشابه اینجا بمانیم، و بچه ای داشته باشیم او هیچ وقت نمی تواند لذت خواندن داستانی به فارسی را بچشد.

Friday, February 16

شروع

اینجا یک دفترچه ی جدید است. مدتهاست که عادت سیاه کردن دفترچه های ممنوع از سرم افتاده، سالهاست دیگر هراس هفت سوراخ
قایم کردن اش را حس نکرده ام. هراس تلخ و شیرین روزهای نوجوانی!
اینجا را نمی دانم با چی قرار است سیاه کنم ، اما مدتهاست به سرم زده دوباره نوشتن را شروع کنم. شاید می خواهم با تکرار عادت های نوجوانیم فراموش کنم که پایان جوانی ام را سپری می کنم.