Tuesday, February 27

توهم

این مطلب روزنامه سرمایه را مژده دیروز برایم فرستاد. نمی دانم چرا تصور ما از داخل ایران این است که مردم اینجا در ویلا های چند طبقه زندگی می کنند و ماشین های آخرین مدل سوار می شوند.
در حالیکه اینجا وقتی قیمت یک لباس سه رقمی می شود اکثر مردم منتظر می مانند تا در حراج های سالانه آن را بخرند. و یک خانه نود متری به نظرشان خیلی خیلی بزرگ می آید.
روزهای اول ورودم به نانسی با یک پسر سی و پنج ساله ایرانی که بیست سال بود در فرانسه زندگی می کرد آشنا شدم، سپهر حدود یک سال و نیم قبل از پروژه دکترایش دفاع کرده بود و به عنوان postdoc در دانشگاه کار می کرد و کمتر از یک ماه بعد در شهر دیگری کار پیدا کرد و رفت. موقعی که با خوشحالی از پیدا کردن یک کار ثابت خبر رفتنش را به من می داد از حقوقش پرسیدم، گفت حقوقش سه هزار یورو و دریافتی اش دوهزار و ششصد یورو خواهد بود، وقتی تعجب مرا دید گفت استاد های این دانشگاه بین سه تا چهار هزار یورو حقوق می گیرند و فقط ده درصد مردم فرانسه درآمد ماهانه بیش از هزار و هشتصد یورو دارند!

Sunday, February 25

انرژی

احتمالامیتوانید حدس بزنید که اینجا چه قدر انواع روشهای صرفه جویی در مصرف انرژی جدی و کارآمداند.
اما این یکی که دیروز وحید کشف اش کرد واقعا جالب است: وقتی پنجره اتاق را باز می کنیم کلید مینیاتوری مربوط به رادیاتورها قطع می شود و رادیاتورهای برقی کل خانه خاموش می شوند.

آخر سرمایه داری

اگر پدر بزرگم اینجا زندگی می کرد قطعا به این نتیجه می رسید که این مملکت هم صاحب ندارد.
تا هفته قبل خیار را دانه ای نودونه سنت می خریدم، دیروز توی تره باری که هر هفته میوه وسبزی می خرم خیارها شده بودند یک ونیم یورو که مرا از خرید منصرف کردند، اما بعد از ظهراز سوپر مارکت نزدیک خانه مان یک خیار یک یورو و سی و پنج سنتی خریدم. امروزصبح توی یکشنبه بازار خیارها یک یورو وهشتاد سنت بودند. حدود دو برابر هفته قبل.
چنین اتفاقی در ایران حتما وزیر بازرگانی را به رسانه ها می کشد وسخن گوی دولت را مجبور به ارائه توضیح میکند، اما اینجا نهایت اتفاقی که می افتد این است که تا هفته بعد صبر کنی و امیدوار باشی که قیمت کمی پایین بیاید.
گرچه این اتفاق در ایران برای میوه و سبزی هم غیر قابل تحمل است اما اگر یک کالای بسته بندی شده را در دو مغازه با اندکی تفاوت قیمت بفروشند که دیگر هیچ. اما اینجا به جز کارخانه سازنده عواملی مثل شیک بودن لباس کارمندهای فروشگاه، میزان لبخند صندوقدار، اندازه پارکینگ و..... هم در تعیین قیمت یک کالا سهیم اند.
من وشمای خریدار هم که لابد آنقدر عاقل و بالغ هستیم که وقتی برای خرید وارد یک فروشگاه خاص می شویم دلیلی برای اینکار داشته باشیم.

Saturday, February 24

سوغاتی

فکرکنم حجم زیادی ا ز بار چهل و هفت کیلویی وحید که به لطف درک کارمند فرودگاه وخلوت بودن پرواز بدون اضافه بار به اینجا رسیده سوغاتی های من بود . از شیرینی های خوشگل و خوشمزه ای که مینو البته احتمالا به کمک فاطمه پخته، تا کتابهایی که فاطمه و خود وحید خریده اند. واقعا نمیشود گفت کتاب آنهم داستان فارسی اینجا چه نعمت بزرگی است.
به اضافه کلی روسری که خواهرهام و خواهر وحید برایم فرستادند، شود وباقالی خشک که برای من عشق باقالی پلو حکم کیمیا دارد و البته چندین متر پارچه آشپزخانه که اینجا هم قیمت فاستونی های ایرانی است.

Friday, February 23

شوق

امروز اصلا تمرکز نداشتم، نمودارها و رابطه ها و کلمات سیاهی هایی بودند وسط سپیدی کاغذ که هرچه می کردم حواسم جمعشان نمی شد.
دایم نگاهم به گوشه پایینی مانیتور بود، از شش و چهل دقیقه صبح که هراسان از خواب پریدم تا پنج و بیست و هفت دقیقه توی ایستگاه قطار نانسی یک عمر بود انگار.
اما بالاخره آمد.
شنیده بودم از خود بیخود شدن اما نچشیده بودم تا امروز.

Thursday, February 22

دارسی

توی چیزهایی که این روزها می خوانم ، قانونی هست به نام قانون دارسی. یک جور تقریب معادله نویر- استوکس یا در واقع پایستگی اندازه حرکت در شاره ها.
دارسی که استادم می گوید مهندس نفت بوده این قانون را برای شارش در محیط های متخلخل مثل مخازن نفت و گاز به دست آورده و انصافا خیلی کار ما را راحت کرده.
اما من هر وقت به این معادله می رسم یک جور احساس ناخوشایند بهم دست می دهد، هنوز نمی دانم این آقا همان دارسی معروف تاریخ نفت ایران است یا نه؟ ولی کاش نباشد.

Wednesday, February 21

حفاظت

امروز یک روسری سرمه ای سر کرده بودم، تا وارد اتاق استادم شدم پرسید اتفاقی افتاده؟ چرا سیاه پوشیده ای؟
خیلی تعجب کردم چون اینجا پوشیدن لباس سیاه اصلا کار عجیبی نیست، هر روز دخترهای زیادی را میبینم که حتی سرا پا سیاه به محل کارشان میروند. احتمالا بین روسها هم نباید معنی خاصی داشته باشد، ایرنا همسر استادم را خیلی روزها با یک بلوز و شوار سیاه دیده ام.
توی همین فکرها بودم که پرسید من اصلا نمی فهمم چرا این روسری را سر می کنی؟ با ساده لوحی جواب دادم پوشیدن اش برای تمام دخترها و زنهای مسلمان اجباری است .
گفت این را که می دانم و دیده ام اما دلیل اش را نمی فهمم، فلسفه خیلی سختی دارد؟
هر چی فکر کردم فلسفه ای که خودم و او را راضی کند پیدا نکردم فقط گفتم نه!
انگار این سوال و جواب را چندین بار دیگر هم امتحان کرده باشد و جوابها راضیش نکرده باشند ادامه داد پس فقط برای حفاظت است؟ و کلمه protection را به کار برد.
جواب دادم بله و منتظر بودم بپرسد اینجا که خطری تهدیدت نمی کند چرا برش نمی داری؟ اما فقط تکرار کرد ولی من باز هم نمی فهمم.
برای اینکه خیلی احمق جلوه نکنم گفتم من هم اعتقاد چندانی بهش ندارم و بیشتر به خاطر خانواده ام برش نداشته ام.
برای تمام کردن بحث گفت: Any way it is your problem
گاهی وقتها فراموش می کنم که آدمها با دیدن من چه فکرها که از ذهن شان نمی گذرد، اما فقط گاهی وقتها.

Tuesday, February 20

تساوی

فکر می کردم فرانسه مهد فمینیسم باشد، شاید به این دلیل که اینجا به خانم ها می گویند فم.
ولی اینجا هم کارمند های بانک خانم اند، اما رئیس و مسئول شبکه آقا. بین استادهای دانشگاه هم به ازای هر بیست آقا شاید یک خانم پیدا بشود.
دلفین وقتی فهمید قرار است در دانشگاه چی بخوانم گفت چه خوب که دخترها هم در این جور رشته ها درس بخوانند!!

Monday, February 19

تعطیلات اول هفته

یا من آدم خیلی بد شانسی هستم یا سیستم اداری فرانسه هم دست کمی از مال خودمان ندارد.
امروز برای پنجمین بار رفتم بانک تا کارت اعتباری و دسته چک ام را بگیرم، سی و پنج روز هم از اقتتاح حسابم در این بانک می گذرد.مدارکی را که آخرین بار خواسته بودند تحویل کارمند بانک دادم که شامل کپی پاسپورت و گواهی ثبت نام در دانشگاه بود. البته بگذریم که پاسپورتم را در اولین مراجعه به همین خانم مودب و خنده رو داده بودم او هم کپی اش را ضمیمه باقی مدارک کرده بود. بالاخره قرار شد من چند لحظه صبر کنم تا خانم مودب کارتم را آماده کند،اما حدود پانزده دقیقه بعد همان لبخند داشت به من توضیح می داد که همه چیز مرتب است اما همکاری که مسئول صدور کارت است دوشنبه ها سر کار نمی آید و من می توانم فردا به بانک خودم! مراجعه کنم. البته چند تا متاسفانه هم این وسط ها بود که من جا انداختم.
توی دانشگاه دوباره رفتم دنبال کارهای ثبت نام تا ببینم بالاخره بعد از بیست روز صاحب کارت دانشجویی می شوم، کارمندی که هفته پیش اشکالی در مدارک بیمه ام تراشیده بود و ادامه کار را موکول به گفت و گوی تلفنی با متصدی بیمه کرده بود ( این کار هم البته یک هفته طول کشید چون متصدی محترم در تعطیلات تشریف داشتند. ) چند کپی از برگه هایی که دفعه قبل هم همراهم بود گرفت. و در جواب سوال من که می خواستم بدانم پرونده ام تکمیل شده یا نه گفت مادام تدسکو باید پرونده ها را بررسی کند که دوشنبه ها نمی آید.
به همه اینها اضافه کنید که برای ثبت نام در دانشگاه باید شهریه را با چک بپردازید، و برای گرفتن دسته چک باید گواهی ثبت نام در دانشگاه در پرونده تان باشد.
من البته به مدد دسته چک استادم از این دور باطل خلاص شدم.

Sunday, February 18

توسعه

اولین بار که به اروپا آمدم، فکر کردم اگر کسی ده پانزده سال پیش از ایران به اروپا سفر می کرد اینجا برایش جای بسیار جدید و متفاوتی به نظر می آمد. اما حالا همه مظاهر مدرنیته در ایران دیده می شود از مترو تا فروشگاه های بزرگ زنجیره ای و دستگاه های خودپرداز و ...
البته بگذریم از نا کار آمدی و ناکافی بودنشان.
اما در مدت کوتاهی فهمیدم ما ممکن است در کلیات خیلی به کشورهای به اصطلاج جهان اولی شبیه شده باشیم اما در جزئیات هنوز راه درازی در پیش داریم.
توی دانشگاه از هر دو سه تا دستشویی یکی مخصوص معلولین است که روشوئی اش در ارتفاع مناسب برای آدم نشسته روی ویلچر نصب شده. در تمام تقاطع ها پیاده رو با شیب ملایم به خیابان می رسد، و در همه ایستگاه های اتوبوس و تراموا یک علامت آبی رنگ بزرگ محل سوار و پیاده شدن ویلچر سوارها را مشخص می کند و جای مخصوصی هم در تراموا دارند. تراموا پس از توقف در هر ایستگاه ارتفاعش را کم می کند تا در امتداد پیاده رو قرار بگیرد، بعد دوباره بالا می رود و راه می افتد. و البته همه این ماجرا در کمتر از پانزده ثانیه.
در ضمن من تا به حال در تراموا و دانشگاه کسی را سوار بر ویلچر ندیده ام ، فقط یک بار در فروشگاه خانم مسنی سوار بر ویلچر برقی اش از کنارم گذشت.

Saturday, February 17

زبان مادری

استادم در دانشگاه یک پروفسور روس است که از شش سال پیش در نانسی زندگی می کند. برایم گفته که دختری همسن من دارد که در مسکو زندگی میکند و دو پسر هجده و پانزده ساله که با او و همسرش به فرانسه آمده اند.
و گفته فرانسه را در دوران مدرسه و دانشگاه در مسکو یاد گرفته و الان جز با همسرش ایرنا با کس دیگری روسی حرف نمی زند، حتی پسرهایش. چون آنها روسی را فراموش کرده اند
با اینکه نزدیک به ده سال در مسکو زندگی کرده و حتی مدرسه رفته اند.

دوستم دلفین که پدرش فرانسوی و مادرش ایرانی است ، به نسبت خوب فارسی حرف می زند اما فقط می تواند کلمات خیلی ساده را بخواند و نوشتن را هم هیچ وقت امتحان نکرده.

فکر می کنم اگر قرار باشد در این کشور یا جایی مشابه اینجا بمانیم، و بچه ای داشته باشیم او هیچ وقت نمی تواند لذت خواندن داستانی به فارسی را بچشد.

Friday, February 16

شروع

اینجا یک دفترچه ی جدید است. مدتهاست که عادت سیاه کردن دفترچه های ممنوع از سرم افتاده، سالهاست دیگر هراس هفت سوراخ
قایم کردن اش را حس نکرده ام. هراس تلخ و شیرین روزهای نوجوانی!
اینجا را نمی دانم با چی قرار است سیاه کنم ، اما مدتهاست به سرم زده دوباره نوشتن را شروع کنم. شاید می خواهم با تکرار عادت های نوجوانیم فراموش کنم که پایان جوانی ام را سپری می کنم.