Sunday, January 23

شب

جاده باریک بود خلوت، ساعت از یک بامداد گذشته بود، سردی کلاچ و ترمز کف پایم را قلقلک میداد و نور چراغ های ماشین روی آسفالت زیر چرخ ها تنها چیزی بود که میشد دید

پرت شده بودم به سالها پیش، توی اتاقی که سقفش کوتاه بود و با دو سه پله از آشپزخانه جدا میشد
آن جمله کوتاه چند کلمه ای توی گوش هایم بود و حس گرم بازوانی که دربرم گرفته بودند
چه قدر عمر شب کوتاه بود درست مثل خود جمله