Thursday, September 13

خداحافظی

بالاخره تمام شد.
دو هفته ماراتن وحشتناک،
دو هفته اتوبان، ترافیک، تاکسی، گرما،دود، کارت هوشمند سوخت،صف های طولانی و خرید.
دو هفته متعجب از قیمت ها،آدم ها و رفتاهایشان که چقدر عوض شده اند. انگار نه انگار که همین هفت هشت ماه پیش در میانشان زندگی می کرده ام.
دو هفته این سوال بزرگ که اگر الان اینجا زندگی می کردیم؟ چه طور خانه اجاره می کردیم؟ چه طور از پس دخل و خرج بر می آمدیم؟
حالا دارم برمی گردم بعد از بیشتر از دو هفته کم خوابی و حدود سی ساعت دویدن بی وقفه روی صندلی هواپیما نشسته ام و به زور پلک هایم را باز نگه داشته ام که این چند جمله را تایپ کنم.
دارم می روم به سوی آرامش، اما از همین حالا دلم تنگ شده و دارم فکر می کنم چه طور یازده ماه آینده را تا شروع تعطیلات سال آینده تاب بیاورم.
از همین حالا دلم هوای تک تک کارهای کرده و ناکرده این دو هفته را کرده.
تجریشی که نرفتیم و عکس هایی که نینداختیم.
خانه ات که نیامدم تا دخترک دور و برمان بازی کند و با جملات شمرده ات جواب حرفهای تند و تندم را بدهی.
خیابان گردی که نکردیم.
جاده چالوس که رفتیم ودیزی که خوردیم.
چیدن اتاق کودکی که در انتظارش هستی وهستم .
طالقانی که نرفتم.
وآرامش شبهای خانه، دور هم و پازل نیمه کاره روی میز.
.
.
.

با سه ساعت تاخیر بالاخره در فرودگاه پاریس نشستیم. هرسه مان ناخودآگاه بلند گفتیم هوا چه بوی خوبی می دهد.

6 comments:

Anonymous said...

من که نفهمیدم شما بالاخره چند نفر بودید؟
یکی، دوتا یا سه تا!
به قول یکی : مشکوک می زنی ها

http://halemankhobast.blogfa.com/

Anonymous said...

هنگامی که آمدی همه چیزنو
شد گویی اما اکنون دوباره رنگ همیشگی و عادت زندگی ما بازگشت..
اکنون که رفته ای با خود میاندیشم دشواری ماندن بیشتر است یا دل کندن و رفتن؟!!

Anonymous said...

آنــــــــــــــــــا! سلام.
النازم.
از نوع صدرموسوی.
لینک اینجا رو شانسی تو اورکات دیدم.
دلم تنگ شده برات. یه کارت بهمون دادی واسه یه پروژه فیزیک که دست منه، هروقت میخونمش کلی دلم برات تنگ میشه.
شاد و سلامتو موفق باشی هرجا که هستی

Anonymous said...

حالم به هم میخوره از اینایی که میرن اونجا و عکسهاشون رو میفرستن... اینجا کالیفرنیاست... اینجا آتلانتاست... اینجا گورستان فلان برادر فلان احمق فرنگیه... اه اه...

جالب اینجاس که پسره رفته اونور٬ تنهایی٬ حالا بعد ۶ ماه پیغام داده که من دلم داره میترکه...

میگن برگرد٬ میگه نمیتونم کار دارم!

ای اون کارت ...

من میگم اگه برگرده غرورش خدشه دار میشه...

حالم بیشتر از اونایی به هم میخوره که میرن و ۵ سال یه بار برمیگردن ایران که به بقیه بگن واه واه٬ چقدر اعصاب آدم تو این مملکت کوفتی خورد میشه ... بعدشم میرن بیلیطشون رو یه هفته زود تر میگیرن که یعنی من دیگه اصلا نمیتونم اینجا تحمل کنم.

تو که میدونستی نمیتونی بمونی٬ غلط کردی برگشتی.

خوش به حال اونی که میره و دیگه بر نمیگرده. در ضمن عکس هم نمیفرسته!

Anonymous said...

این آقاهه (خانومه !)رو می شناختی؟ چرا این قدر توپش پره؟ چرا همه رو سر تو خالی کرده؟

آناهیتا said...

الناز جان
ممنون از لطفت خیلی خوشحالم کردی
من هم خیلی دلم برای همه آن روزهای خوب و همه تان تنگ شده
باز خدا خیر بدهد به این جناب اورکات