Tuesday, May 22

سیاه ـ سرخ

دو سال پیش روزهای میان مرحله اول و دوم انتخابات ریاست جمهوری، در دانشگاه و کلاس زبان دخترهای زیادی دور و برم بودند که امید داشتند با رای دادن به احمدی نژاد مشکلات اقتصادی به یک‌باره رفع و رجوع شود.
آنروزها من که مقنعه‌ام از همه‌شان تنگ‌تر بود و مانتوام از همه گشادتر، وقتی هیچ راهی برای عوض کردن نظرشان پیدا نمی‌کردم، می‌پرسیدم حاضرند بگیر و ببند حجاب و ... را تحمل کنند دوباره؟ آنها هم احتمالا با احساس از خود گذشتگی زیاد جواب می‌دادند حاضرند چادر هم سر کنند .
این روزها خیلی دوست دارم ببینم‌شان و بپرسم سیاهی چادر باعث افتخارشان بود سرخی خون چه طور؟

Sunday, May 20

فستیوال خیابانی

احتمالا می‌توانید حدس بزنید که اینجا به هر بهانه‌ای رقص و آواز راه می‌افتد، تقریبا هر شنبه که برای خرید به مرکز شهر می‌رویم به گروهی برمی‌خوریم که با ساز و لباس‌های متفاوت گوشه‌ای ایستاده‌اند و البته نظر عابران زیادی را هم جلب کرده‌اند.
این شنبه هم فستیوال ملل و فرهنگ‌های مختلف بود در نانسی.
گرچه اکثر گروه‌ها اروپایی بودند اما چندتایی آسیایی و آمریکایی هم بینشان دیده می‌شد.



با دوربین عکاسی از چندتاشان فیلم گرفتم ، بالایی لهستانی‌ها هستند و پایینی هم اگر اشتباه نکنم اسپانیایی‌ها.


این هم مغول‌ها ، آبرودارترین گروه آسیایی:


البته عربستان سعودی هم یک گروه داشت شامل مردان فیلیپینی با لباس‌های خودشان. لابد حضور مردان مسلمان در چنین مسخره بازی دور از شان اعراب بوده و بدون نماینده هم که نمی‌توانستند باشند.

بعد هم گروه‌های مختلف وارد کلیساهای متعدد شهر شدند و به صورت مرتب‌تر و حرفه‌ای تر آوازهای فولکلوریکشان را اجرا کردند.بیشتر آوازها دوست داشتنی بودند و البته شبیه سرودهای کلیسایی، به نظرم رسید میراث مذهب.

Friday, May 18

خاطره

در گرمای مرداد آخرین سال دبیرستان با آموزش و پرورش کرج رفته بودیم شمال، چابکسر. این سفر جایزه رتبه اول مسابقه پژوهش بود به ما که یک سال را سر به هوا دنبال یوفوها گشته بودیم و تا یک کارمند ایرانی ناسا هم پیش رفته بودیم. همین انتخاب از مدرسه ما که همیشه میانه‌اش با اداره شکرآب بود به اندازه کافی عجیب و نامانوس بود، چه رسد به اینکه ما هم شال و کلاه کنیم و راه بیافتیم. بیشتر البته پی فرصتی برای با هم بودن، آنهم وقتی باید اجبارا چادر سر کنی و از مشتی معلم امور تربیتی اطاعت.
ما تازه مسلمانها آنروزها آوینی را کشف کرده بودیم و تنها خاطره آن سفر در ذهنم همه جا از صندلی عقب اتوبوس تا کنار دریا و توی جنگل حتی زیر ملحفه در زمان اجباری خواب، صدای خودم است که دوباره و سه باره فتح خون و گنجینه های آسمانی می خواند برای مژده و میترا.
آن چند روز اسم نویسنده کتابها احتمالا ما را از تنبیه و توهین سرپرست‌ها نجات داد و من هم چندان ناراضی نبودم از این حسن تصادف!
سالهای بعد در دانشگاه، حسن ماجرا، کم کم آزارنده و بعدها نفرت انگیز شد البته.
من فتح خون را این‌جا هم با خودم آورده‌ام بین چند کتابی که توی کیف دستی‌ام جا می‌شده. محرم امسال هم این‌جا تنها بودم و خیلی دلم می‌خواست دوباره بلند بلند آوینی بخوانم.
اما ترسیدم ته مزه شیرین خاطرات نوجوانی را هم از دست بدهم.
‍‍پ‌ن: مطلب کاف‌عین و مقاله بازتاب دلیل این تجدید خاطره بود.

Friday, May 11

راه آهن

این عکس را سه‌شنبه پیش توی موزه تاریخ آهن نانسی گرفتم، باید بدون فلاش و از پشت شیشه عکس می‌انداختم و نهایتا کیفیت تصویر اصلا خوب نشده. اما فکر می‌کنم بشود فهمید که وضعیت شبکه راه‌آهن فرانسه را در فاصله سالهای 1850 تا 1890 نشان داده است.
کمی که دقت کردم به نظرم آمد که شبکه راه‌آهن کشورمان الان شبیه صد و پنجاه سال قبل فرانسه است.
کمی بیشترکه فکر کردم دیدم حتی اگر این صد و پنجاه سال عقب افتادگی راهم قبول کنیم بازهیچ امیدی نیست که ظرف چهل سال به وضعیت نقشه آخر برسیم.
علت هم واضح است وقتی رئیس جمهورمان می گوید اگر قالیباف شهردار تهران بشود نباید انتظار هیچ کمکی از طرف دولت برای بهبود وضعیت ترافیک تهران داشته باشد. شرایط زندگی مردم هم که ربطی به ایشان ندارد البته.

Thursday, May 3

پیاده

دلم لک زده یک روز بیایم اینجا و یک خبر خوب که نه معمولی بخوانم.
امروز اینجا و اکنون را که خواندم واقعا دلم می خواست گریه کنم، باید مهاجر باشید تا این درد را بفهمید.
آخر نامسلمانها مگر مهمان حبیب خدایتان نبود؟ حداقل می‌گذاشتید آنکه پیاده آمده بود پیاده برگردد.
پ‌ن1: وقتی آدم بی‌خبر از همه جا توی دانشگاه وبلاگ بنویسد، نتیجه‌اش می‌شود این.