Thursday, March 19

برای بهار



بچه که بودیم انگار همه چیز ساده‌تر بود، خیالم راحت بود که بهار می‌‌آید و دوباره ظرف شیرینی‌ و میوه و آجیل و شکلات می رود روی میز پذیرایی تا هوای اتاق بوی مخلوط اینها با هم را بگیرد.
خیالم راحت بود که حتما سر و کلهٔ جعبه‌های بنفشه و مینا و نهال‌های جوان چند درخت میوه گوشهٔ باغچه پیدا می‌‌شود و دو سه بعداظهر آفتابی تعطیلات می‌گذرد به کاشتنشان، وقتی‌ همه زیر آفتاب دلپذیر اول بهار توی حیاط خودمان را سرگرمشان کرده ایم.
حالا اما انگار هر سال بیشتر از پیش نگرانم، هر سال حریص ترم به دیدن چند شاخه درخت که شکوفه‌هایشان باز شده باشد و سرشاخه‌هایی‌ که پر شده باشند از جوانه‌های نشکفتهٔ برگ و ساقه‌های نازکی که خاک را با فشار کنار زده باشند برای رستن.
آنقدر حریص که تک تک‌شان را در چند فریم عکس ثبت کنم تا خیالم راحت شود که بهار آمده و بالاخره زمستان سرد با ابرهای کلفتش که تا زمین فاصله چندانی نداشت به سر آمده.
هفت هشت ماه پائیز و زمستان سرد و خاکستری آنقدر نفس گیر است که آمدن بهار به اندازهٔ یک زندگی‌ دوباره هیجان زده ات کند.
گیرم با یک ماه تاخیر اما بهار تا می تواند دست و دل باز از راه می‌رسد. می‌‌آید و تمام کوچه‌های شهر پر می‌‌شوند از شکوفه‌های صورتی‌ رنگ، از خانه تا دانشگاه دو سمت خیابان سرخ می‌‌شود از شقایق و بوته‌های آلاله که همه جا قد کشیده ا‌ند و زنبق‌های وحشی که دسته دسته این گوشه و آن گوشه در می‌‌آیند.
بهار هر سال می‌‌آید اما آمدنش هیچ وقت تکراری نمی‌شود.

Monday, March 16

آقای خاتمی، خداحافظ


از صبح تا حالا ده بار به این سایت آن سایت سر زده‌ام ، ببینم بالاخره تصمیم نهایی تان چه شده؟ انصراف میدهید یا نه؟
به نظر من که تمام این قصهٔ انصراف یک جور ابراز عصبانیت از موسوی و کروبی است که ذره‌ای رفتار حزبی بلد نیستند و فقط پی‌ منافع نداشتهٔ خودشان اند.
من هم عصبانیم آقای خاتمی، از این عیدی خوش موقع تان که نگذاشتید لاقل این چند ماه تا انتخابات کمی‌ امید در دلمان جا خوش کند؛
جایی دیدم یک شماره اعلام کرده‌اند برایتان اس‌ام اس بزنیم که بمانید، فکر کنم من هم بروم با Viop یکی‌ برایتان بفرستم و بنویسم ممنون که به همین راحتی‌ سطل آب سردتان را روی سرمان خالی‌ کردید یک تشکر مخصوص هم بفرستم برای ابطحی عزیز که اسم سطل آبتان را گذاشته توجه هوشمندانه به آیندهٔ ملت ایران.
اما به هر حال ممنون آقای خاتمی، خرج یک یا دو بار پاریس رفتن را از روی دستمان برداشتید، و دوباره یادم آوردید به هر جان کندنی هست باید خودم را اینجا یا یک گوشهٔ دیگر دنیا بند کنم و فکر برگشتن را هم هیچ جوری به مغزم راه ندهم.
فقط یک خواهش ازتان دارم، وقتی‌ می‌‌روید جلوی دوربین تلویزیون خطابهٔ انصرافتان را بخوانید سعی‌ کنید لبخند نزنید، خاطره خوش لبخندها یتان را بگذارید برایمان بماند.