Friday, September 26

سه سال

چشم ها یم را می بندم و دوباره دخترکی ده ساله می شوم توی باغ، آفتاب تابستان را روی پوستم حس می کنم و نسیمی را که میوزد لای موهای کوتاه پسرانه ام.

دوباره می شوم همان دختربچه ای که اسمش را گذاشته بودی علی آقا تا بتواند بی هیچ ترسی از درخت ها بالا برود، در مزارع بدود و در رودخانه شنا کند.

خودم را زیر درخت های آلبالو می بینم، سطل به دست از نردبان بالا رفته ام، سر و صورت و لباس هایم سرخ شده اما ته سطل هنوز چیز زیادی جمع نشده، باید زودتر تا می توانیم میوه بچینیم پیش از آنکه سارها تمام آلبالوهای سرخ را نوک زده کنند.

دوباره با آرش لای تپه ی شن کنار در تونل های تو در تو می سازیم، من از این طرف او از آن سر می چرخیم و می پیچیم تا تونل هایمان را پیش از آنکه فرو بریزند به هم برسانیم.

انگار یک بعد از ظهر بلند دیگر تابستان رو به پایان می رود، تو از خواب بلند می شوی ما را صدا می کنی که لباس هایمان را عوض کنیم تا از سربالایی خاکی کنار تپه برویم تا ده بعدی، دیدن ایران خانم یا آقای خلیلی، و من چقدر باغ ایران خانم را دوست داشتم با آن همه آهار و همیشه بهار و جعفری رنگارنگ و آن چراغ های رنگی قارچی شکل که کنار راه ورودی نصب شده بود.

می بینم که دوباره توی کرت توت فرنگی ها برای خودمان باغ های کوچک درست می کنیم، می رویم سر چشمه آب می آوریم و چشم‌مان به سیب های سرخ باغ منزلت خانم است. با هم سه تایی می رویم خانه معمار تا شیر و ماست بخریم، معمار که باغش از همه زیبا تر بود با آن میز و صندلی های باغی سفید، و تو می گفتی باغبان شاه بوده در نوشهر و بعد از انقلاب اینجا فراری شده، و حالا گاو نگه می داشت و لبنیات درست می کرد. بعد می رویم پیش بلقیس خانم که تخم مرغ می فروشد و سیده خانوم که گردو.

دوباره غروب می رسد، روی نیمکت های تراس می نشینیم، من و آرش ژول ورن می خوانیم و ضبط صوت با صدای بلند هایده. تا آفتاب می رود دیگر پشه ها امانمان نمی دهند، می رویم توی خانه تا تو رادیو امریکا یا بی بی سی گوش بدهی و ما پشت تخته نرد قلعه بازی کنیم.

هفته باز به آخر می رسد، پنجشنبه صبح با جیپ می رویم شهرک، خرید. بعد هنوز آفتاب نپریده می دویم کنار رودخانه روی آن سنگ بزرگ می نشینیم و چشم می دوزیم به جاده تا کی پیکان سفید بابا برسد.

کاش آن روز ها انقدر دور نبودند، کاش منزلت خانم، بلقیس خانم و عمه جان هنوز بودند. کاش تو هنوز بودی.

اما از آن روز ها بیست سال گذشته.

و از آن روز هم که اتو یک هفته روشن ماند سه سال، داشتم لباس اتو می کردم که آزاده پشت تلفن گفت تو دیگر پیش ما نیستی.

سه سال می گذرد از آن روزی که تا سر تپه بدرقه ات کردیم تا کنار بانو که بیست و پنج سال دوریش را تحمل کرده بودی آسوده بخوابی.

Tuesday, September 23

خلیج عربی

تصور کن توی جلسه دفاع یک پروژه دانشجویی نشسته ای، صفحه اول ارائه که روی پرده می افتد می بینی عنوان پروژه با خلیج عربی تمام می شود.
اولش می شود نادیده بگیری، اما اسلاید دوم که موقعیت جغرافییایی پروژه را نشان می دهد حجت را تمام می کند.
قاعدتا محقی سوال کنی یا تذکر بدهی
اما کوچکترین عضو جلسه که باشی و با تقریب خوبی کم سوادترین.....
تا آخر دائم حواست به کلمه عربی است تا جزییات ارائه !

Friday, August 15

حق ماست كه نگذاریم، شاید بشود

تا دیروز خانه نبودم و دسترسی به تلفن نداشتم ، امروز و فردا و پس فردا هم ظاهرا ایران تعطیل است . اما دوشنبه صبح که به دلیل تعمیرات برق آزمایشگاه قطع است، خانه می مانم و به هر چند تا از این تلفن ها که بتوانم زنگ می زنم.
شما هم اگر می توانید تماس بگیرید، ظاهرا تا چهارشنبه بیشتر فرصت نداریم.
لایحه اي كه دولت فخيمه نهم اسم آن را - احتمالا به طعنه - گذاشته لايحه حمایت از خانواده يكي از همين روزها ، حداكثر تا چهارشنبه به صحن علنی مجلس می رود براي بررسي و راي‌گيري.
بروشوری تهيه شده كه اطلاعات لازم درباره لایحه را دارد. وبلاگي هم در مخالفت با لايحه به آدرس
http://www.layehe.blogfa.com راه اندلری شده است.
_ اگر اين لايحه تصويب شود،نه تنها برخي از حقوق اندک زنان در خانواده از دست مي رود، بلکه با تصويب آن مردان مي توانند بدون اجازه همسر اول شان زن دوم و سوم و چهارم بگيرند.تنها شرط ازدواج مجدد مردان در اين قانون داشتن تمکن مالي است و اين که به دادگاه تعهد دهند عدالت را بين همسران شان رعايت مي کنند. (ماده 23)
_ اگر اين لايحه تصويب شود،همچنان راه براي ازدواج موقت مردان متاهل بازگذاشته مي شود. يعني مردان ميتوانند همچون گذشته چندين زن صيغه اي بگيرند و الزامي هم به ثبت ازدواجشان ندارند. ( تبصره ماده 22)
_ اگر اين لايحه تصويب شود، مجازات عدم ثبت ازدواج و طلاق سبک تر مي شود. در قانون مجازات فعلي ثبت نکردن ازدواج و طلاق براي مرد جرم محسوب مي شود و مجازاتش تا يک سال حبس تعزيري است. در صورتي که با توجه به اين لايحه، مردي که ازدواج و طلاق خود را ثبت نکند فقط بايد جريمه نقدي (از دو ميليون تا ده ميليون تومان) پرداخت کند.)ماده 44)
_ اگر اين لايحه تصويب شود، حضانتي که با هزار مکافات به مادر تعلق مي گيرد نيز ضمانت اجرايي محکمي نخواهدداشت. به عنوان مثال، اگر پدري حاضر نشود فرزندي را که حضانتش به عهده مادر است به او بدهد، بر اساس اين لايحه فقط به جريمه نقدي محکوم مي شوددر حالي که در قوانين فعلي چنين پدري به حبس محکوم مي شود. (ماده 48)
_ اگر اين لايحه تصويب شود، زنان مانند گذشته، نه تنها حق طلاق ندارند بلکه روند گرفتن حکم طلاق طولاني تر نيز مي شود. (فصل دوم)
_ اگر اين لايحه تصويب شود، تنهاحق مالي زنان در ازدواج نيز محدود خواهد شد. زناني که مهريه هايشان بالاتراز حد متعارف باشد بايد هنگام عقد بابت مهريه نگرفته شان ماليات بدهند. حدمتعارف بودن مهريه را دولت تعيين مي کند.(ماده 25)
- اين لايحه همچنان فقط بر قضاوت مردان در دادگاه هاي خانواده اصرار دارد. در حالي است که همه ما مي دانيم رياست مردان بردادگاه هاي خانواده و نبود قضات زن، چه تبعاتی را در پی داشته است.(ماده دو )
ودر مجموع لايحه «حمايت از خانواده»، نسبت به موقعيت حقوقي برابر زن و مرددر خانواده ساکت مانده است. زنان طبق اين لايحه همچنان از داشتن حق طلاق،حق سرپرستي فرزندان، حق اشتغال، حق گرفتن گذرنامه و سفر به خارج کشور بدوناجازه همسر و... محروم هستند و هيچ ممنوعيتي براي ازدواج دختران در سنين پايين قائل نشده است.
آدرس پستي مجلس شوراي اسلامي:
تهران، ميدان بهارستان، کد پستي: 009821-39931
شماره تلفن مجلس : 39931 -021
شماره تلفن نمايندگان كميسيون حقوقي و قضايي مجلس:
موسي قرباني 09121121608
علي شاهرخي 09123988104
محمد محمدي 09121489045
ذاکر سليماني 0914401569
فرهاد تجلي 091813479954

Saturday, May 31

آگهی

اینجا مدتهاست حسابی خاک می خورد، چیزهای زیادی هم هست که دوست دارم بنویسم. اما متاسفانه به شدت سرم شلوغ است و بدبختانه در چند ماه آینده هم هیچ امیدی به فرج نیست.
ماجرای این پست هم این است که استادم مجددا دنبال یک دانشجوی دکتری می گردد، نسبت به ایرانی ها هم به شدت مثبت است.اگر یک نفر با فوق لیسانس مکانیک، علاقه مند به کار در زمینه شارش در محیط های متخلخل می شناسید، با سن حداکثر 27 سال به سرعت با من تماس بگیرید.

Monday, April 21

بند

خیلی زیاد اتفاق می افتد، خصوصا وقتهایی که تنها هستم.
صبحها و شبها وقتی توی تراموا به سمت مقصد می روم، پیاده که به سمت اتاقم در دانشگاه قدم می زنم، توی رستوران وقتی سینی غذا به دست دنبال جایی برای نشستن می گردم و خیلی وقتهای دیگر.
وقت هایی که هزار جور فکر و خیال توی سرم رژه می رود.
گاهی برای فردا و پس فردا و همین آخر هفته و گاهی دورتر، سال بعد و سال های بعد.
در خیالم پول هایم را جمع می کنم و یک دوربین عکاسی تازه می خرم که بتواند کمی بهتر این زرد و نارنجی انبوه دور و بر را تصویر کند.
در اولین تعطیلات بهار به شهر و کشوری جدید سفر می کنم، و هزار خیال نگفتنی دیگر، کتابهایی که باید بخوانم، موضوعاتی که یاد گرفتنشان مرتب به تاخیر افتاده.
.
.
حالا تصورش را کنید این من را بگذارند داخل یک چهاردیواری دو در سه یا گیرم کمی بزرگتر، یک راهرو بلند و چند اتاق سه در چهار.
.
.
بند حق خیلی ها و نبوده و نیست.
حق همکلاسی های مادرم که جوانی شان را پس انقلابی که به پا کردند پشت میله ها کشتند.
حق پسری که فقظ چند دقیقه پیش از بسته شدن شاتر دوربین خبرنگارها پبراهن خونین هم کلاسیش را بالای سر برد.
حق جوان هایی که اگر به جای مرکز شهر، در شرق و غرب تهران دانشجو شده بودند، لابد حالا خودشان را برای تحصلات تکمیلی آماده می کردند.
حق تو هم نیست دالارام، حق تو اصلا نیست. می شود هنوز کاری کرد؟
.
.
پ ن:این نوشته مال شش ماه پیش است و یادم نیست چرا اینجا نگذاشتمش.
آن روز نوبت دلارام بود، امروز نسرین و فردا یکی دیگر.

Thursday, March 20

ساعتهای آخر

پشت پنجره این قطارهای سریع السیر حتی به منظره ها هم نمی شود چشم دوخت. دشتهای سبز چنان به سرعت از مقابل چشم فرار می کنند که مغزت چند دقیقه بیشتر دوام نمی آ ورد.
نگران بودم که به قطار نرسیم و من به آتش بازی چهارشنبه آ خر سال که همه را برایش بسیج کرده ام، اما آ خرش رسیده ایم.

به دکتر جلالی که گفتم امشب چه خبر است یاد بچه گیهایش افتاد، نتوانستم آرزو کنم سال خوبی را شروع کند، شروع سال برایش سالهاست که به میانه زمستان عقب نشینی کرده.
کاش لااقل گفته بودم عیدتان مبارک، همان عیدی که اینجا به زور سبزه و ماهی و خانه تکانی نصفه و نیمه به خانه ها یمان می آ وریم و به خانه او قطعا نیامده.

استادم دارد تند و تند برایم می گوید: از گرفتن پروژه های صنعتی ، از برنامه های دور و نزدیکش ، از آ زما یشگاهی که قرار است تاسیس کند، از دانشجو هایی که قرار است مدیریتشان کنم برای نرم افزار شبیه ساز، و اینکه می خواهد من اینجا بمانم و در گروهش کار کنم.

باز به دشتهای سبز نگاه می کنم و یاد سبزه و ماهی و تکاندن خانه می افتم. برای خانه تکانی که امسال فرصتی نماند برای ماهی و سبزه چند سال دیگروقت دارم؟
راستی سال نو مبارک.

Friday, March 14

موافقم


به شدت موافقم مریم، خیلی دلم گرفته که نبودیم و به یارانش رای ندادیم.

Saturday, February 23

این روزها

1-از صبح چند ده بار برنامه را اجرا کرده ام و هر بار باز هم تغییراتی لازم داشته، خسته ام. به اصرار همسر را قانع می کنم برویم سینما، می رویم بادبادک باز را ببینیم.
ساعت از ده گذشته که از سالن می زنیم بیرون، توی هوای سرد و مرطوب شب و در میان مهی که حسابی پایین آمده، پنج شش دقیقه ای می دویم تا تراموایی را که نزدیک می شود از دست ندهیم و مجبور نشویم بیست دقیقه ای توی ایستگاه بایستیم.
2- پشت دستم را نگاه می کنم ساعت پنج شده، از صبح مشغول پاورپوینت درست کردن و سر و سامان دادن به درس هفته آینده ام. دنبال یک جور تجدید قوا برای دو سه ساعت آینده می گردم.
توی bbc اسکار را جستجو می کنم و ده دقیقه ای بین عکس ها و خبرها می چرخم و برمی گردم سراغ اسلایدها.
3- پریشب لب تاپ را روشن گذاشته ام تا Juno و بادبادک باز و دو فیلم دیگر را که همسر خواسته به قول فرانسوی ها تله شارجه کنم.
می رسم خانه بعد از یک روز نسبتا طولانی، اما همین چند صد متر پیاده روی از ایستگاه تراموا تا خانه حسابی سر حالم آورده، هوا بوی بهار می دهد.
لب تاپ را به تلویزیون وصل می کنم و می نشینم به دیدنJuno.
4- می ترسم حس آدمی را دارم که دراگ آرام آرام در تمام سیناپس هایش ته نشین می شود....
می ترسم از اعتیاد به این زندگی، به این همه آرامش ....

Tuesday, February 12

عیدی




تا وارد اتاقشان شدم بصیم، همکار لبنانی مان پرسید دیروز عید داشتین؟
فوری گفتم نه و داشتم تو ذهنم عید های خاص شیعه را مرور می کردم که گفت خودم امروز صبح خبرش را خواندم و با سر و دست مانیتورش را نشان داد.
هنوز داشتم گیج می زدم که سارا به فارسی گفت بیست و دو بهمن را می گوید.
آمدم به تقلید از فرانسوی ها بگویم روز ملی مان بوده، دیدم این هم در دهانم نمی چرخد.
سارا گفت سالگرد انقلاب بوده.


دیدم حالا که جهانیان فکر می کنند ما عید داشتیم بیایم اینجا زودتر عیدی ام را بدهم.


پ ن : ظاهرا تقصیر هیچ کس نیست اگر این عیدی هیچ خوشحالتان نکرده.

Friday, January 18

برای تو

رویاهای نوجوانیمان یادت هست؟
گیس های بلند بافته شده ، لیوان های دسته دار بزرگ پر از چای داغ.
و سفر به معبدی که هم نام من بود و قلعه ای که تو عکسش را از روزنامه بریده بودی....
من همین ها را یادم مانده، تو چطور؟
هیچ فکرش را می کردی چند هزار روز دیرتر و چندین هزار کیلومتر دورتر؟
.
.
.
من اما گاهی این روزها ترس برم می دارد. نگرانم برای بنایی که ساختنش بیست سال طول کشیده.
گرچه آنقدز ذوق زده هستم که این نگرانی چند لحظه بیشتر دوام نیاورد.

Sunday, January 6

سال نو

طبیعی است که در این ماجرای تبدیل 2007 به 2008 هیچ حس سال جدید نداشته باشم حتی اگر یک درخت کاج مصنوعی با چندین گوی رنگی هم دو سه هفته ای عضو جدید خانه مان بوده باشد و توی صندوق پست همسایه ها هم کارت تبریک انداخته باشیم که پیرزن تنهای آپارتمان بغلی را هم کلی ذوق زده کند و البته متاسف که به خاطر آرتروز شدید دستهاش نمی تواند جوابمان را بدهد.
به هر ترتیب حس سال نو نیامد که نیامد حتی به زور ده ها ایمیل تبریک که فرستادم و گرفتم.
این دو روز آخر هم طبق معمول مشغول کارهایی بودم که قاعدتا باید به مرور در طول دو هفته تعطیلات انجام می شدند.
با رخشا و وایتکس به جان وان و گاز و سینک و خلاصه هر چه دم دستم بود افتادم، خاک چند تا گلدان را عوض کردم و برای شب عید پیاز سنبل و نرگس کاشتم. تمرین هایی که در طول ترم تحویل گرفته بودم صحیح کردم و لیست نمره ها را تایپ کردم.
و حالا که آمده ام اینجا درس فردا صبح را دوره کنم کمی حس شب سیزده بدر را دارم و سال نو، خصوصا که 5 روز دیگر، درست می شود یک سال که اینجایم.