Monday, April 21

بند

خیلی زیاد اتفاق می افتد، خصوصا وقتهایی که تنها هستم.
صبحها و شبها وقتی توی تراموا به سمت مقصد می روم، پیاده که به سمت اتاقم در دانشگاه قدم می زنم، توی رستوران وقتی سینی غذا به دست دنبال جایی برای نشستن می گردم و خیلی وقتهای دیگر.
وقت هایی که هزار جور فکر و خیال توی سرم رژه می رود.
گاهی برای فردا و پس فردا و همین آخر هفته و گاهی دورتر، سال بعد و سال های بعد.
در خیالم پول هایم را جمع می کنم و یک دوربین عکاسی تازه می خرم که بتواند کمی بهتر این زرد و نارنجی انبوه دور و بر را تصویر کند.
در اولین تعطیلات بهار به شهر و کشوری جدید سفر می کنم، و هزار خیال نگفتنی دیگر، کتابهایی که باید بخوانم، موضوعاتی که یاد گرفتنشان مرتب به تاخیر افتاده.
.
.
حالا تصورش را کنید این من را بگذارند داخل یک چهاردیواری دو در سه یا گیرم کمی بزرگتر، یک راهرو بلند و چند اتاق سه در چهار.
.
.
بند حق خیلی ها و نبوده و نیست.
حق همکلاسی های مادرم که جوانی شان را پس انقلابی که به پا کردند پشت میله ها کشتند.
حق پسری که فقظ چند دقیقه پیش از بسته شدن شاتر دوربین خبرنگارها پبراهن خونین هم کلاسیش را بالای سر برد.
حق جوان هایی که اگر به جای مرکز شهر، در شرق و غرب تهران دانشجو شده بودند، لابد حالا خودشان را برای تحصلات تکمیلی آماده می کردند.
حق تو هم نیست دالارام، حق تو اصلا نیست. می شود هنوز کاری کرد؟
.
.
پ ن:این نوشته مال شش ماه پیش است و یادم نیست چرا اینجا نگذاشتمش.
آن روز نوبت دلارام بود، امروز نسرین و فردا یکی دیگر.