Sunday, September 30

.....

تو در پاییز رفتی در آغاز فصل خزان
و مگر می شد که فصل دیگری باشد. مگر می شد بهار باشد که با شاخه شاخه گل ها و درخت ها سبز می شدی و تابستان که درخت های باغ و باغچه را پر بار می دیدی.
و یا زمستان که چله های کوچک و بزرگش را تا شروع بهار می شمردی.
تو در پاییز رفتی تا ما هم با آسمان بگرییم وقتی از بالای تپه زرد شدن درختان تنومند خانه ات را نگاه می کنیم.
شمعدانی ها را آب می دهم، خاک خریده ام تا گلدان بنفشه و حسن یوسف را بزرگتر کنم، کاش دستان سبزت را به ارث برده باشم.
زردی شله زرد را کاسه کاسه در تمام آشپزخانه تقسیم می کنم، بوی گلاب و زعفران تمام خانه را پر می کند، درست مثل آن روزها که کاسه های شله زرد و شیر برنج روی کابینت صف می کشید کاش هر آنچه آموخته ای یاد گرفته باشم.
امروز دو سال است که تو از ما دوری، و من از مزار و خانه ات هم.

Thursday, September 20

تمام مقدسین

شب، داخلی، راهرو ورودی منزل میچ
تری ظاهرا آمده که پس از یک روز پر کار به لوسی و میچ سری بزند، اما با یک تعارف ساده به نوشیدنی داخل شده .
چند لحظه بعد هم در آغوش میچ دارد از اظهار عشق مستقیش عذرخواهی می کند و قول می دهد که دیگر چنین رفتاری را تکرار نکند.
میچ: می توانی برای مدت کوتاهی منتظرم بمانی امیدوارم خیلی طول نکشد.
تری: ........
صدا و سیمای جمهوری اسلامی نه تنها صحنه بغل و بوسه را سانسور کرده، بلکه به نظرش رسیده اظهار عشق یک دختر مسیحی معتقد (گردنبند صلیب و تسبیحی که در مواقع سخت در دستان تری می بینیم یادتان هست؟ ) به یک مرد خانواده دار هم اصلا پسندیده نیست.
من و شما هم محکومیم فکر کنیم این میچ بود که شتابزده از ازدواجش پشیمان شد و نتوانست دل از تری ببرد.
پ ن : یک روز صبح، دو سه روز بعد از برگشتنم یک بسته کادو پیچ توی صندوق پست پیدا شد. بسته از استرالیا رسیده بود. خدا خیر بدهد به همسر مهربان و اینترنت پر سرعت و کارت اعتباری.

Thursday, September 13

خداحافظی

بالاخره تمام شد.
دو هفته ماراتن وحشتناک،
دو هفته اتوبان، ترافیک، تاکسی، گرما،دود، کارت هوشمند سوخت،صف های طولانی و خرید.
دو هفته متعجب از قیمت ها،آدم ها و رفتاهایشان که چقدر عوض شده اند. انگار نه انگار که همین هفت هشت ماه پیش در میانشان زندگی می کرده ام.
دو هفته این سوال بزرگ که اگر الان اینجا زندگی می کردیم؟ چه طور خانه اجاره می کردیم؟ چه طور از پس دخل و خرج بر می آمدیم؟
حالا دارم برمی گردم بعد از بیشتر از دو هفته کم خوابی و حدود سی ساعت دویدن بی وقفه روی صندلی هواپیما نشسته ام و به زور پلک هایم را باز نگه داشته ام که این چند جمله را تایپ کنم.
دارم می روم به سوی آرامش، اما از همین حالا دلم تنگ شده و دارم فکر می کنم چه طور یازده ماه آینده را تا شروع تعطیلات سال آینده تاب بیاورم.
از همین حالا دلم هوای تک تک کارهای کرده و ناکرده این دو هفته را کرده.
تجریشی که نرفتیم و عکس هایی که نینداختیم.
خانه ات که نیامدم تا دخترک دور و برمان بازی کند و با جملات شمرده ات جواب حرفهای تند و تندم را بدهی.
خیابان گردی که نکردیم.
جاده چالوس که رفتیم ودیزی که خوردیم.
چیدن اتاق کودکی که در انتظارش هستی وهستم .
طالقانی که نرفتم.
وآرامش شبهای خانه، دور هم و پازل نیمه کاره روی میز.
.
.
.

با سه ساعت تاخیر بالاخره در فرودگاه پاریس نشستیم. هرسه مان ناخودآگاه بلند گفتیم هوا چه بوی خوبی می دهد.