Monday, November 16
شهری که دوست می داشتم
از در مرکز خرید میزنم بیرون، باد سرد نوامبر می خورد توی صورتم شال را روی گوش هایم می کشم بالا.
آدم ها رنگ و وارنگ از کنارم رد می شوند و بوی خوش عطرشان به دماغم می خورد.
هوا تاریک شده و آسمان رنگ سرمه ای اول غروب گرفته، چراغ های شهر روشن شده اند و صدای ملایم ویلون مردی که کنار در مرکز ایستاده در هماهنگی با نور کم آرامش به جانم می ریزد.
آرامش تنها کلمه ای که سه سال زندگی در این شهر کوچک شمال شرقی را تصویر می کند.
چند روز دیگر که چمدان به دست سوار قطار شوم و برای همیشه ترک ات کنم بسیار دل تنگت خواهم شد نانسی.
Thursday, September 3
برای فاطمه شمس
دیشب آکسفورد بودم، تنها.
برای یک ویزیت کاری نصفه روزه آمده بودم که تا هفت شب طول کشید،
بعد رفتم هتل نرسیده وصل شدم و خبر رسیدنم را فرستادم و به بهانه شام زدم بیرون برای دیدن شهر پیش از اینکه از زندگی خالی شود.
باران می آمد، هوا سرد بود و خیابان ها خالی می شدند، از پشت شیشه داخل رستوران ها را نگاه می کردم و آدم هایی که چند نفری دور میزها نشسته بودند، توی گرمای مطبوع و نور کم.
برای یک ویزیت کاری نصفه روزه آمده بودم که تا هفت شب طول کشید،
بعد رفتم هتل نرسیده وصل شدم و خبر رسیدنم را فرستادم و به بهانه شام زدم بیرون برای دیدن شهر پیش از اینکه از زندگی خالی شود.
باران می آمد، هوا سرد بود و خیابان ها خالی می شدند، از پشت شیشه داخل رستوران ها را نگاه می کردم و آدم هایی که چند نفری دور میزها نشسته بودند، توی گرمای مطبوع و نور کم.
تنها بودم و همه اش به تو فکر می کردم که هشتاد روز است توی این شهر تنهایی، و هیچ نمی دانی کی این روزها تمام می شوند؟
به تو فکر می کردم و به تابستانت که سپری شد در انتظار و این فصل غمناک که به همین زودی شروع شده.
دلم می خواست کاش خانه ات را می شناختم و می آمدم از همان پای آیفون چیزی می گفتم و می رفتم، اما چه چیزی که به کارت آید؟
هوا سرد بود و باد و باران می آمد...
Thursday, May 14
خیال
کاش این خیابان سر پایین کنار دانشگاه میرسید به جای در کرج، میدان آزادگان مثلا که طالقانی با همین شیب بهش میرسد.
کاش اتوبانی که از بالای دانشگاه رد میشود از جایی در اتوبان تهران کرج سر در میآورد، زیر پل کلاک مثلا، که وقتی میرسی بهش یک بار دیگر خیالت تخت میشود که رسیدی.
دلم خیلی وقتها از آن جمعه هایی میخواهد که صبحش با اتوبان شروع میشد و عصرش میرسید به اول جاده چالوس یا بالای عظیمیه.
شاید تا ۱۸ روز دیگر اتوبان بالای دانشگاه برسد به زیر پل کلاک.
Thursday, March 19
برای بهار
بچه که بودیم انگار همه چیز سادهتر بود، خیالم راحت بود که بهار میآید و دوباره ظرف شیرینی و میوه و آجیل و شکلات می رود روی میز پذیرایی تا هوای اتاق بوی مخلوط اینها با هم را بگیرد.
خیالم راحت بود که حتما سر و کلهٔ جعبههای بنفشه و مینا و نهالهای جوان چند درخت میوه گوشهٔ باغچه پیدا میشود و دو سه بعداظهر آفتابی تعطیلات میگذرد به کاشتنشان، وقتی همه زیر آفتاب دلپذیر اول بهار توی حیاط خودمان را سرگرمشان کرده ایم.
حالا اما انگار هر سال بیشتر از پیش نگرانم، هر سال حریص ترم به دیدن چند شاخه درخت که شکوفههایشان باز شده باشد و سرشاخههایی که پر شده باشند از جوانههای نشکفتهٔ برگ و ساقههای نازکی که خاک را با فشار کنار زده باشند برای رستن.
آنقدر حریص که تک تکشان را در چند فریم عکس ثبت کنم تا خیالم راحت شود که بهار آمده و بالاخره زمستان سرد با ابرهای کلفتش که تا زمین فاصله چندانی نداشت به سر آمده.
هفت هشت ماه پائیز و زمستان سرد و خاکستری آنقدر نفس گیر است که آمدن بهار به اندازهٔ یک زندگی دوباره هیجان زده ات کند.
گیرم با یک ماه تاخیر اما بهار تا می تواند دست و دل باز از راه میرسد. میآید و تمام کوچههای شهر پر میشوند از شکوفههای صورتی رنگ، از خانه تا دانشگاه دو سمت خیابان سرخ میشود از شقایق و بوتههای آلاله که همه جا قد کشیده اند و زنبقهای وحشی که دسته دسته این گوشه و آن گوشه در میآیند.
بهار هر سال میآید اما آمدنش هیچ وقت تکراری نمیشود.
خیالم راحت بود که حتما سر و کلهٔ جعبههای بنفشه و مینا و نهالهای جوان چند درخت میوه گوشهٔ باغچه پیدا میشود و دو سه بعداظهر آفتابی تعطیلات میگذرد به کاشتنشان، وقتی همه زیر آفتاب دلپذیر اول بهار توی حیاط خودمان را سرگرمشان کرده ایم.
حالا اما انگار هر سال بیشتر از پیش نگرانم، هر سال حریص ترم به دیدن چند شاخه درخت که شکوفههایشان باز شده باشد و سرشاخههایی که پر شده باشند از جوانههای نشکفتهٔ برگ و ساقههای نازکی که خاک را با فشار کنار زده باشند برای رستن.
آنقدر حریص که تک تکشان را در چند فریم عکس ثبت کنم تا خیالم راحت شود که بهار آمده و بالاخره زمستان سرد با ابرهای کلفتش که تا زمین فاصله چندانی نداشت به سر آمده.
هفت هشت ماه پائیز و زمستان سرد و خاکستری آنقدر نفس گیر است که آمدن بهار به اندازهٔ یک زندگی دوباره هیجان زده ات کند.
گیرم با یک ماه تاخیر اما بهار تا می تواند دست و دل باز از راه میرسد. میآید و تمام کوچههای شهر پر میشوند از شکوفههای صورتی رنگ، از خانه تا دانشگاه دو سمت خیابان سرخ میشود از شقایق و بوتههای آلاله که همه جا قد کشیده اند و زنبقهای وحشی که دسته دسته این گوشه و آن گوشه در میآیند.
بهار هر سال میآید اما آمدنش هیچ وقت تکراری نمیشود.
Monday, March 16
آقای خاتمی، خداحافظ
از صبح تا حالا ده بار به این سایت آن سایت سر زدهام ، ببینم بالاخره تصمیم نهایی تان چه شده؟ انصراف میدهید یا نه؟
به نظر من که تمام این قصهٔ انصراف یک جور ابراز عصبانیت از موسوی و کروبی است که ذرهای رفتار حزبی بلد نیستند و فقط پی منافع نداشتهٔ خودشان اند.
من هم عصبانیم آقای خاتمی، از این عیدی خوش موقع تان که نگذاشتید لاقل این چند ماه تا انتخابات کمی امید در دلمان جا خوش کند؛
جایی دیدم یک شماره اعلام کردهاند برایتان اسام اس بزنیم که بمانید، فکر کنم من هم بروم با Viop یکی برایتان بفرستم و بنویسم ممنون که به همین راحتی سطل آب سردتان را روی سرمان خالی کردید یک تشکر مخصوص هم بفرستم برای ابطحی عزیز که اسم سطل آبتان را گذاشته توجه هوشمندانه به آیندهٔ ملت ایران.
اما به هر حال ممنون آقای خاتمی، خرج یک یا دو بار پاریس رفتن را از روی دستمان برداشتید، و دوباره یادم آوردید به هر جان کندنی هست باید خودم را اینجا یا یک گوشهٔ دیگر دنیا بند کنم و فکر برگشتن را هم هیچ جوری به مغزم راه ندهم.
فقط یک خواهش ازتان دارم، وقتی میروید جلوی دوربین تلویزیون خطابهٔ انصرافتان را بخوانید سعی کنید لبخند نزنید، خاطره خوش لبخندها یتان را بگذارید برایمان بماند.
Monday, February 9
سید میآید
گفتم این روزهٔ سکوت نسبتا بی دلیل را بشکنم حالا که سید میآید.
من تا یازده ژوئن یعنی بیست و یک خرداد جایی در جنوب فرانسه کنفرانس هستم، اما هر طور شده خودم را برای روز بعدش به پاریس میرسانم، اگر چه هیچ خوش بین نیستم که نتیجه آن چیزی بشود که ما میخواهیم.
من تا یازده ژوئن یعنی بیست و یک خرداد جایی در جنوب فرانسه کنفرانس هستم، اما هر طور شده خودم را برای روز بعدش به پاریس میرسانم، اگر چه هیچ خوش بین نیستم که نتیجه آن چیزی بشود که ما میخواهیم.
Subscribe to:
Posts (Atom)