Wednesday, March 28

سوال

آدمها یا به واسطه دلشان ازدواج می‌کنند یا عقلشان، در هر دو صورت هم هیچ تضمینی وجود ندارد که بار دیگر و جای دیگر دلشان درگیر ماجرای دیگری نشود. مدتهاست این سوال گوشه ذهنم است که در چنین وضعیتی آدم باید چه کار کند؟
این سوال دو تا جواب کلاسیک دارد اولی توصیه می کند خانمها را بگذاریم گوشه خانه که چنین بلایی سرشان نیاید و آقایان را هم برای 3+n بار مجاز می‌شمارد که این بلا بر سرشان نازل شود. دومی هم که می‌گوید هرلحظه چنین احساسی کردی بزن زیرهمه چیز و خداحافظ.
تکلیف آدم‌هایی مثل من که هیچ کدام را نمی‌پسندیم چیست؟
هیجان زده نشوید این سوال هیچ ربطی به زندگی ما ندارد، کتاب "رویای تبت" فریبا وفی را خواندم و یاد سوال بی‌جواب چندین و چند ساله‌ام افتادم.

Sunday, March 25

ناپلئون

1-تا آنجایی که از دزیره و باقی رمانهای تاریخی فرانسوی یادم می آید، ناپلئون تاجی را که مردم به زور از سر لوئی ها برداشته بودند دوباره بر سر گذاشت و خودش را امپراتور فرانسه نامید. گرچه امپراتوری به او هم وفا نکرد و آخر عمر را در تبعید گذراند. با همین دید شخصیت ناپلئون در ذهنم به سیاهی می‌ز‌‌د و فکر می‌کردم فرانسوی‌ها هم دل خوشی از او نداشته باشند.
اما اینجا مدرسه ها و خیابان ها و میادین زیادی به نام او دیده‌ام.

2-اسفند 79 قرار بود مطلبی در مورد ملی شدن صنعت نفت برای سروش جوان بنویسم. ابتدای مطلب اینطور شروع می‌شد که اولین بار ایده کم کردن سلطه انگلیس‌ها در صنعت نفت را رضا شاه بعد از دیدن تاسیسات آبادان داد. به خاطر همین شروع و البته بخش‌های دیگری از متن آقای اشعری آنرا نامناسب برای انتشار تشخیص داد و مطلب به کلی سانسور شد.

Wednesday, March 21

دلتنگی

این ساعتها آراسته و پاکیزه کنار گل و سبزه و ماهی و شمع و آیینه گرد هم می نشستیم و با خنده و شوخی مامان را صدا می کردیم که آخرین نفری بود که در پایان پروژه دو سه روزه خانه تکانی حالا به مرحله حمام رسیده بود. مرتب تهدیدش می کردیم که اگر عجله نکند تا آخر سال در حمام خواهد ماند. بعد هم صدای توپ و ساز و نقاره و عیدی که اولیش را از پدر بزرگم می گرفتیم.
اولین سالی که لحظه سال تحویل از خانواده ام دور بودم، کمتر از یک ماه بود که وارد خانواده وحید شده بودم. لحظه سال تحویل توی خانواده آنهااصلا شبیه مال ما نبود، پدر و مادرش پای سجاده نشسته بودند دعا می خوانند و همه چیز خیلی حزن انگیزبود. وقتی بعد از تحویل سال صدای تبریک های آشنا را شنیدم دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
امسال اما این دوری جور دیگری است خیلی دورتر از سالهای قبل شاید اسم اش را بگذارم تحویل سال سوت و کور. با صدای رادیو پیام که با اینترنت می شنویم و هفت سینی که ماهی و سنبل اش کم است و سرمای خانه و برف بی موقع. شاید در لحظه تحویل سال آرزو کنم تعداد این سالها هر چه کمتر باشد. شاید هم تا سال بعد و سالهای بعد یادم برود که چنین آرزویی داشته ام.
بروم سراغ سفره هفت سین ده دقیقه بیشتر به تحویل سال نمانده.

Tuesday, March 20

عیدانه


Friday, March 16

نانسی و پاریس

چند روز پیش برای یک سری کار اداری رفته بودم پاریس. بعد از ظهر کارم زود تمام شد یک ساعتی در خیابان های منتهی به ایستگاه شرقی پاریس می چرخیدم.
تبلیغات بیلبورد ها برای فیلم هفته آینده همان بود که توی نانسی هم دیده بودم، فست فودی که دو شعبه اش کنار خانه و دانشگاه ام است همان غذای جدیدی را که هفته پیش خورده بودیم تبلیغ می کرد و ویترین فروشگا ههای کوچک و بزرگ همان تصاویر شنبه قبل مرکز شهر نانسی بودند.
بنابراین تفاوتهای شهر ما که حتی مرکز استان هم نیست با پایتخت این هاست:
ما هزینه های کمتری برای رفت و آمد و مسکن می دهیم.
هوای بسیار تمیزتری تنفس می کنیم.
وقتی توی خیابان راه میروم انواع مردهای سیاه و سفید دنبالم راه نمی افتند.

یاد نوروز سال 82 افتادم که چقدر توی خیابان های کرمان دنبال یک پیتزا فروشی با ظاهری آبرومند گشتیم، ماجرای اردکان و همین شهریور گذشته هم که بماند.

Tuesday, March 13

آدم زیادی

آدم هایی از انواع ملیت ها دوربرم نشسته یا ایستاده اند، همه مان را کرده اند داخل یک اتاق انتظار نه چندان بزرگ. آمده ام برای چک پزشکی، بخشی از مراحل اداری گرفتن اقامت موقت.
به دور و بری ها نگاه می کنم عربها و سیاه ها به وضوح شاد و راضی اند، قیافه چینی ها طبق معمول چیزی را لو نمی دهد فقط دوباره تا چندتاشان به هم رسیده اند تند و تند مشغول حرف زدن شده اند. دختری با موهای مشکی و چهره تیره مقابلم ایستاده نمیتوانم حدس بزنم هندی است یا اهل کشوری از آمریکای لاتین، اما به وضوح معذب است، مثل من. توی کشوری که همه از بحران اقتصادی حرف میزنند و زیادی مهاجرین، هر چه قدر هم که کارمندها دائم مادام و موسیو صدایت کنند بازهم در و دیوار این اداره انگار دارند له ات می کنند.
مرتب به خودم میگویم که من فقط برای درس خواندن اینجا هستم و قرار نیست توی این کشور بمانم، اما این احساس لعنتی اضافی بودن دست از سرم برنمی دارد.

شهرت

1-راننده تاکسی می پرسد کجایی هستی؟ میگویم ایران. لبخند میزند که یعنی خوب میشناسد و ادامه میدهد نمیدانم کشورهایی که خودشان از انرژی هسته ای استفاده می کنند چرا دیگران را از داشتنش منع می کنند، نمی دانم برای خوشایند من این حرف را میزند یا نظر وااقعی اش را گفته.

2- پیش خدمت رستوران با نگرانی می پرسد بالاخره شما قصد دارید بمب اتم بسازید یا نه؟ می گویم نه ما فقط دنبال نیروگاه هسته ای هستیم. می خندد و می گوید خیالم راحت شد و می رود.

3- روزنامه محلی مجانی که دختر توزیع کننده اش به اصرار دستم داده ورق می زنم، به عکس احمدی نژاد می رسم، از نوشته ها زیاد سردر نمی آورم اما اسم آمریکا و فرانسه و آلمان و... را میان گفته هایش تشخیص می دهم.

Thursday, March 8

برای 8 مارس

توی وبگردی های امروزم چند بار به شعارهای کمیته برگزاری مراسم روز جهانی زن برخوردم
وقتی از بیرون به ماجرا نگاه می کنم خیلی خوب است که از دولت بخواهیم حقوق پایمال شده زنان را به ایشان بازگرداند. یا اصلا در کتابهای مدرسه درس های برابری حقوق زنان و مردان قرار دهد. اما قطعا در صف اول مخالفت با این تغییرات زنانی را خواهیم یافت که با هیچ منطقی این آزادی و برابری را نمی پذیرند. راستش اگر مادرهای ما قائل به این آزادی و برابری بودند ما امروز مجبور نبودیم برای حق و حقوقمان با پسرانشان بجنگیم. اما مشکل آنجاست که من هنوز هم دور بر خودم و در میان هم نسل های خودم بسیاری را می بینم که چنین باورهایی برایشان اگر کفر مسلم نباشد دست کم چیزی نامعقول و نامتعارف است و بر هم زدن نظم طبیعت!
اینجاست که فکر میکنم مساله حقوق زنان در کشور ما بیش از آنکه سیاسی باشد عمیقا فرهنگی و اجتماعی است.
خیلی چیز ها توی ذهنم هست که دلم می خواهد بنویسم اما نمی شود. شاید این مطلب را اگر بخوانید دیگر نیازی به حرف های من نباشد.
فقط اینکه تعداد دخترهایی که با ذوق و تحسین این متن را برای من و دیگران فرستاده بودند که خیلی از دوستان نزدیکم هم در بینشان بودند مرا بهت زده و نا امید کرد.

Monday, March 5


دو دنیا


می خواهم سفر کنم.
شهرهایی هست که می خواهم ببینم.
صداهایی هست که می خواهم بشنوم، عطرها، مزه ها، رنگ هایی که می خواهم کشف کنم.
دلم می خواهد بزرگ شدن بچه هایم را به خاطر بسپارم و پیری خودم را جشن بگیرم.
روی تمام زمین ها خانه کنم و زیر تمام آسمانها ی عالم بخوابم.
شاید هم هیچ کاری نکنم هیچ جایی نروم و هیچ اتفاقی نیافتد.
مهم نیست. کافی است که دوباره خوابهای خوش ببینم.

این جمله ها را که یک پسر پاکستانی ناشناس توی Orkut برایم نوشته بود، ظاهرا هم نه فقط برای من، دیشب دوباره توی صفحه های آخر کتاب دو دنیا گلی ترقی خواندم.
کتاب خوبی بود خصوصا توصیف هایش از سبک زندگی مردم، البته مرفهین شمیران نشین، در دهه های سی و چهل. گرچه ماجراهای بستری شدن شخصیت اول در بیمارستان روانی و بعد بهبود و بازگشتش به زندگی چنگی به دل نمی زند.

پشت بام


1-مامانم چند روز پیش چند تا عکس برایم فرستاده بود. عکس هایی از اهالی شهر قدس در حال زیارت شمایل ناودان ساخته قمر بنی هاشم.

2- سه بار مترو عوض کردیم و کلی پیاده راه رفتیم تا به کلیسای نوتردام رسیدیم، وارد کلیسا که شدیم همه جا تاریک بود و صدایی ضبط شده از بلندگو ها پخش می شد. دلفین خیلی تعجب کرده بود و سر در نمی آورد. کمی جلوتر پرده بزرگی بین ستون های کلیسا آویزان کرده بودند برای نمایش بخش هایی از تاریخ مسیحیت. فضا برای دلفین خیلی سنگین شده بود و بعد از آنهمه راه که برای دیدن اینجا آمده بودیم نتوانست بیشتر از سه چهار دقیقه داخل کلیسا تاب بیاورد.
بیرون کلیسا درخت کاج بزرگی را تزیین کرده بودند، خواستم باهاش عکس بگیرم از دلفین پرسیدم کریسمس ها درخت کاج تزیین می کنند. گفت نه ما خانواده مذهبی ای نیستیم. هیچ فکر نمی کردم کسی چنین قضاوتی درمورد مراسم شاد و رنگارنگ سال نو میلادی داشته باشد.

3- چرا آدمها نمی توانند وسط پشت بام راه بروند؟