Friday, June 29

او رفت

امروز هوا بارانی است ، در آخرین روز بهار آسمان خاکستری تیره است.
امروز او همه مقاله هایش را جمع کرد و به استادمان بخشید، شاید به کار دانشجوی بعدی بیاید. قفسه کتابهایش را خالی کرد و جامدادی پراز لوازم التحریرش را که همیشه روی میز جا می ماند توی کیفش گذاشت.
امروز کشوی پر از گیره کاغذ و سوزن ته گرد خالی و تمیز شد و او همه این کارها را با ذوقی که از حرکاتش تراوش می کرد تند و تند انجام داد و رفت.
امروز او رفت در آخرین روز بهاری که هر روز صبح تا عصر را پشت به پشت هم و رو به صفحه مانیتورهامان گذرانده بودیم. روزهای دو کلمه ای، روزهای Bonjour صبح و Goodbye عصر.
امروز هوا بدجوری ابری است شاید برای همین خیلی دلم گرفته. و نه به این دلیل که او حتی امروز هم که برای همیشه می رفت کلمه ای به دو کلمه معمولش اضافه نکرد و رفت.
او با همان Goodbye همیشگی رفت و من مرتب در ذهنم تکرار کردم به خاطر تفاوت رنگ چشمها و موهایمان نیست که اینطور می رود. به خاطر اختلاف اسم کشورها و قاره هایمان نیست که حتی یک به امید دیدار هم نشنیدم. به خاطر نامساوی جهان هایمان هم نیست. او فقط کمی درون گرا یا خجالتی است. فقط همین.

5 comments:

Anonymous said...

عزیز من گیرم اون خجالتی تو چرا هیچ کاری نکردی؟از این به بعد اگه خواستی خودت کاری بکن قبل از اینکه دیر بشه قبل از اینکه فقط بتونی حسرت گذشته رو بخوری برای خودت برای دل خودت کاری بکن. قبل از اینکه دیر بشه...

Anonymous said...

هوم. حالا ممکنه خجالتی هم بوده باشه. ولی کلاً خصلت ِ ایرانی ها و هندی و ها و از این قسم با ایناها فرق می کنه و خیلی گرم تر هستند...

Anonymous said...

دوستم
همه آدم‌ها که یک‌جور نیستند. کمی بیشتر تلاش می‌کردی شاید از تنهایی‌اش آزاد می‌شد!! اگر هم نه، من را به او معرفی می‌کردی می‌دانی که روابط عمومی‌ام چه می‌کند! ه

Anonymous said...

salam anahita jan! kheili khoshhalam ke inja mibinamet! omidvaram ke hamishe movaffag o shad bashi!

Anonymous said...

من هم دقیقن همین مشکل را دارم. اوایل از این برخوردها ناراحت می شدم. حالا دیگه برام مهم نیست. و بدتر از همه این که دیگه سعی هم نمی کنم بهشون نزدیک بشم. خودم رو در لاک انزوا زندانی کرده ام