شوق
امروز اصلا تمرکز نداشتم، نمودارها و رابطه ها و کلمات سیاهی هایی بودند وسط سپیدی کاغذ که هرچه می کردم حواسم جمعشان نمی شد.
دایم نگاهم به گوشه پایینی مانیتور بود، از شش و چهل دقیقه صبح که هراسان از خواب پریدم تا پنج و بیست و هفت دقیقه توی ایستگاه قطار نانسی یک عمر بود انگار.
اما بالاخره آمد.
شنیده بودم از خود بیخود شدن اما نچشیده بودم تا امروز.
1 comment:
سلام
چرا میگویی انگار؟
عمر هماین لحظهها است. شیرین. تلخ. مثل شکلات.
Post a Comment