او رفت
امروز هوا بارانی است ، در آخرین روز بهار آسمان خاکستری تیره است.
امروز او همه مقاله هایش را جمع کرد و به استادمان بخشید، شاید به کار دانشجوی بعدی بیاید. قفسه کتابهایش را خالی کرد و جامدادی پراز لوازم التحریرش را که همیشه روی میز جا می ماند توی کیفش گذاشت.
امروز کشوی پر از گیره کاغذ و سوزن ته گرد خالی و تمیز شد و او همه این کارها را با ذوقی که از حرکاتش تراوش می کرد تند و تند انجام داد و رفت.
امروز او رفت در آخرین روز بهاری که هر روز صبح تا عصر را پشت به پشت هم و رو به صفحه مانیتورهامان گذرانده بودیم. روزهای دو کلمه ای، روزهای Bonjour صبح و Goodbye عصر.
امروز هوا بدجوری ابری است شاید برای همین خیلی دلم گرفته. و نه به این دلیل که او حتی امروز هم که برای همیشه می رفت کلمه ای به دو کلمه معمولش اضافه نکرد و رفت.
او با همان Goodbye همیشگی رفت و من مرتب در ذهنم تکرار کردم به خاطر تفاوت رنگ چشمها و موهایمان نیست که اینطور می رود. به خاطر اختلاف اسم کشورها و قاره هایمان نیست که حتی یک به امید دیدار هم نشنیدم. به خاطر نامساوی جهان هایمان هم نیست. او فقط کمی درون گرا یا خجالتی است. فقط همین.