Friday, June 29

او رفت

امروز هوا بارانی است ، در آخرین روز بهار آسمان خاکستری تیره است.
امروز او همه مقاله هایش را جمع کرد و به استادمان بخشید، شاید به کار دانشجوی بعدی بیاید. قفسه کتابهایش را خالی کرد و جامدادی پراز لوازم التحریرش را که همیشه روی میز جا می ماند توی کیفش گذاشت.
امروز کشوی پر از گیره کاغذ و سوزن ته گرد خالی و تمیز شد و او همه این کارها را با ذوقی که از حرکاتش تراوش می کرد تند و تند انجام داد و رفت.
امروز او رفت در آخرین روز بهاری که هر روز صبح تا عصر را پشت به پشت هم و رو به صفحه مانیتورهامان گذرانده بودیم. روزهای دو کلمه ای، روزهای Bonjour صبح و Goodbye عصر.
امروز هوا بدجوری ابری است شاید برای همین خیلی دلم گرفته. و نه به این دلیل که او حتی امروز هم که برای همیشه می رفت کلمه ای به دو کلمه معمولش اضافه نکرد و رفت.
او با همان Goodbye همیشگی رفت و من مرتب در ذهنم تکرار کردم به خاطر تفاوت رنگ چشمها و موهایمان نیست که اینطور می رود. به خاطر اختلاف اسم کشورها و قاره هایمان نیست که حتی یک به امید دیدار هم نشنیدم. به خاطر نامساوی جهان هایمان هم نیست. او فقط کمی درون گرا یا خجالتی است. فقط همین.

Wednesday, June 20

ساکن مجمع الجزایر

*. استادم یکی از روسای آمریکایی کنسرسیوم را پیدا کرده تا ازش بپرسد این ماجرا ادامه پیدا خواهد کرد یا نه؟ او هم ده دقیقه ای تند وتند حرف می زند که معنی اش می شود بله.
استادم رو به من لبخند می زند یعنی پس امکانش هست که برای سال بعد مقاله بدهی. بعد بلافاصله می گوید این آمریکایی ها آنقدر سریع حرف می زنند که کسی چیزی نمی فهمد.
*. دارم پوسترها را نگاه می کنم نزدیکم می آید و می گویید این کنفرانس اصلا چیز دندان گیری ندارد زیادی صنعتی شده و بعد راه می افتد برود توی لیست شرکت کننده ها ببیند هر کدام از کجا آمده اند، دنبال اسم شرکت های بزرگ می گردد.
*. اولین ارائه کننده بعد از ناهار یک دختر دانشجوی دکتری است که تا سپتامبر باید از کارش دفاع کند. صدای بلند گو زیادی کم است و چیز مفهومی شنیده نمی شود اما کسی هم اعتراض چندانی ندارد.
سخنران ارائه بعدی بازهمان دختر است و البته دوستش که دانشجوی سال دوم است. بعد از هر ارائه حداکثر دو نفر سوال هایی می پرسند که جواب های چندان طولانی هم ندارد.
*. بعد نوبت سرگئی است، پست داک استادم. من خوب از حرفهایش سردر می آورم چون تزش را قبلا خوانده ام و به نظرم می آید چیزهایی که می گوید با مقاله ای که چند ماه پیش توی یک ژورنال معتبر چاپ کرده فرق زیادی ندارند فقط نرم افزار شبیه ساز را عوض کرده و این دومی مال همین کنسرسیوم برگزار کننده کنفرانس است.
بعد از ارائه استادم می گوید سرگئی این کار را دو سال پیش انجام داده وحرف جدیدی برای زدن نداشت. فقط اسلایدهایش خیلی قشنگ بوند یک جور کارهنری که این روزها خیلی مد شده. استاد دیگری از کنارمان رد می شود چند جمله ای از ارائه سرگئی تعریف می کند و می رود.
**. به نظرم می رسد دنیای علم شامل هزاران جزیره بسیار کوچک است هر جزیره هم یکی دو ساکن بیشتر ندارد، دانشجوی تازه کار و گاهی هم استاد مربوطه. ادامه حیات این جزایر هم به دو قانون بستگی دارد: پروژه و مقاله.
برای اولی باید دنبال شرکت های بزرگ و پول دار باشی و برای دومی توی این کنفرانس وآن کنفرانس سرک بکشی.
گاهی هم به اهالی چند ده یا چند صد جزیره آنطرف تر برمی خوری که اتفاقا به زبان تو حرف می زنند مابقی هم همسایگان مهربانی هستند که درپاسخ حرفهایت لبخند می زنند یا جملات تکراری تحویلت می دهند بدون اینکه نشان دهند چیزی سر درنیاورده اند. کاری که توهم وظیفه داری در مقابل انجام دهی.

Sunday, June 10

سفر


دیدم دوستی از سفرنوشته گفتم من هم بنویسم. با اتوبوس رفتیم هلند و برگشتیم. این هم خاطرات سفر:


0- عاشق مسافرتم آن هم از نوع جاده ای. این بار هم سفری بود در اتوبانهای اروپا با کناره‌هایی که تا چشم کار می‌کرد سبز و بود سرخ از شقایق‌ها، و رودخانه و عاقبت دریا.

1-موقع رفتن یک ربع زودتر از زمان مقرر درایستگاه بودیم و تا نیم ساعت بعد هیچ خبری از اتوبوس نبود وقتی از مسول محترم سوال کردیم با لبخند گفت این مقدار تاخیر طبیعی است. موقع برگشت 5 دقیقه دیر رسیدیم و راننده و مسول محترم تر کلی توبیخ‌مان کردند. این هم ازتفاوت روحیه آلمانی و فرانسوی.

2-توی بلِژیک که کشوری فرانسه زبان‌ است همه اسم‌ها آشنا بود. از شبکه‌های مخابرات تا فست فودهای زنجیره ای انگار یک استان دیگر فرانسه. فکر کردم ایران هم موقعیت مشابهی داشته در مقابل تاجیکستان و افغانستان.

3-رتردام که از اتوبوس پیاده شدیم هیچ احساس غربت نمی‌کردم، انگار نه انگارکه اولین بار است توی این شهر راه می‌روم. این هم از مزایای زندگی در غربت که اساسا احساس تعلق آدم را با خاک یکسان می‌کند.

4-چرا یک نفر ازمهاجرین ایرانی اینجا لطف نمی‌کند مغازه بزند و اجناس ایرانی بفروشد تا مجبور نشویم از مغازه عرب‌ها در دلفت کنسرو قورمه سبزی بار بزنیم. البته انصافا صحبت با خانم فروشنده افغانی دلنشین بود و لذت بخش.

Tuesday, June 5

او

1-من ده ساله: هیچ وقت دوستش نداشتم، چهره‌اش با آن سگرمه‌های درهم کشیده برایم معنی تمام ظلم‌هایی بود که می‌شناختم.
او پدر همه آن جوانهایی بود که وقتی در خیابان از کنارشان رد می‌شدم، دست و پایم می‌لرزید، همه بدنم مور مور می‌شد و انگشتهایم میان انگشت‌های مامان یا بابا سفت‌تر.
2- من بیست ساله: گاهی صدایش را می‌شنیدم یا تصویرش را می‌دیدم. او دیگر زنده نبود و من سعی می‌کردم تمام آن خاطرات سیاه را کنار بگذارم شاید بتوانم کمی به او نزدیک‌تر شوم. می‌خواندم و می‌شنیدم به این امید که چیزی در ذهنم عوض شود.
3- من سی ساله: یادم باشد اگر روزی این زواید دست و پاگیر از دورش کنار رفت و کسی او را شبیه همه آدمها تعریف کرد، بخوانم و ببینم او واقعا که بود؟

Sunday, June 3

زنی در میان جمع

هر سال آخر فروردین وقتی سرمست از رنگ و بوی بهارم یک سال به عدد سال‌های زندگی‌ام اضافه می‌شود. این عدد اگرچه هنوز با سی کمی فاصله دارد، اما نمی‌دانم چرا باورم شده که زنی سی ساله ام. زنی درآستانه میانسالی.
وقتی به عقب نگاه می‌کنم جوانی و نوجوانی این زن سی ساله به هیچ وجه ربطی به این روزهایش ندارد. انگارهمه چیز و نه شاید همه کس دست به دست هم داده بودند تا آنکه باید نباشم.
تا دخترنوجوانی که بود حتی به تعدادانگشت‌های یک دست هم عاشق نشود وهر بار با احساس گناه بسیار شکوفه‌های نشکفته حس‌اش را پر پر کند، تا دختر جوانی که بود برای سرشار شدن از همه آنچه حق طبیعی‌اش بود ناتوان ونابلد باشد.
ایکاش زن نه چندان جوانی که مانده امروز فرصت بهره‌مندی از دنیای دور برش را داشته باشد، رها از خاطرات گذشته.
شاید به نظر خیلی مسخره بیاید اما دیروز یک کرم مرطوب کننده ایوروشه خریدم.