جاده
روبروی هم نشسته ایم و نفری یک ماگ بزرگ قهوه روی میز مقابلمان است. به ساعتش نگاه میکند و می گوید ۱۱ سال پیش چنین روزی یک ماشین از دانشگاه گرفته بودیم و پنج نفری زده بودیم به جاده تا خودمان را برسانیم به منطقه سیل زده شمال کشور شاید کمکی باشیم برای مردمی که سیلاب همه چیزشان را برده بود.
تعریف میکند چطور راه ۱ ساعته، شانزده ساعت طول کشیده و چندین بار در گل و لائ به جا مانده از سیل طوری گیر کردهاند که دفعه آخر مطمئن بودند شب را آنجا ماندنی اند، و ترس جانشان را داشتند با ماشین نو دانشگاه.
ماگ قهوه را میگیرد توی دستش و مایع درونش را به آرامی می چرخاند لابد برای اینکه خنکش کند و با همان لحن آرام فاجعه ای را که به چشم دیده توصیف میکند. چشم می دوزم به مایع سیاه چرخان و فکر میکنم چطور شش سال پیش که زلزله بم را با خاک یکسان کرد، فکر نکردم می شود چند بیل و چند کارتن غذا گذشت پشت ماشین و زد به جاده، همان جادهٔ سفر نه ماه قبل، کرمان، بم نوروز هشتاد وسه.
2 comments:
سلام دوستم
هنوز نرفتی ایران؟ کی تعطیل می شی؟
سلام دوستم،
ایران نمیرم، عید احتمالا،
من اینجا ۲ روز برای کریسمس تعطیلم (۲۷،۲۸ )
و ۲ روز هم برای سال نو (۳، ۴ ). زنگ میزنم حرف بزنیم حتما.
Post a Comment