Thursday, December 2

اوا

موهای دخترک کمی‌ نارنجی است اما تاب قشنگی‌ دارد که اگر کمی‌ حوصله کند می تواند فرم بسیار زیبایی ازش در بیاورد. سراپا سیاه پوشیده و شاید همین سفیدی بیرنگ پوستش را دو چندان کرده.
نگاهم می‌کند و می گوید دلش نمی‌خواهد برود پارتی و برقصد اما آیا به نظر من اشکالی‌ دارد اگر پنجشنبه شب همراهم بیاید کلاس رقص؟ می گویم عزا باید در ذهن و دلت باشد که می بینم هست و فکر نمی کنم پدرت هیچ دوست داشته باشد خودت را از شادی‌های کوچک زندگیت محروم کنی‌.
می گوید لااقل خوشحالم که زندگی‌ ابدی هست و امید دارم دوباره پدرم را ببینم و من توی ذهنم حساب می‌کنم فاصله اینجا تا شهر او در لهستان فقط یک سوم فاصله تا تهران است اما باز هم اوا به دیدار آخر با پدرش نرسید. هر چه می‌کنم نمی توانم خودم را وادار کنم حرفی‌ در تأییدش بزنم و فقط میگویم خوشحال باش که پدرت از درد و رنجی‌ که این سالهای آخر تحمل کرده بود خالص شد.

No comments: