Monday, November 16

شهری که دوست می داشتم


از در مرکز خرید میزنم بیرون، باد سرد نوامبر می خورد توی صورتم شال را روی گوش هایم می کشم بالا.
آدم ها رنگ و وارنگ از کنارم رد می شوند و بوی خوش عطرشان به دماغم می خورد.
هوا تاریک شده و آسمان رنگ سرمه ای اول غروب گرفته، چراغ های شهر روشن شده اند و صدای ملایم ویلون مردی که کنار در مرکز ایستاده در هماهنگی با نور کم آرامش به جانم می ریزد.
آرامش تنها کلمه ای که سه سال زندگی در این شهر کوچک شمال شرقی را تصویر می کند.

چند روز دیگر که چمدان به دست سوار قطار شوم و برای همیشه ترک ات کنم بسیار دل تنگت خواهم شد نانسی.

4 comments:

سمیر ا said...

دوستم کجا می ری به سلامتی؟

آناهیتا said...

داریم میریم خدمت ملکه دوستم
اگه ویزامون بیاد البته

سمیرا said...

آخرش هم رفتی از فرانسه من نیومدم پیشت!
ای ول ! پس می رین انگلیس.
یه وقتی برگشتم پورتو حرف می زنیم.
تا بعد
:*

leila said...

مرسی