خاطره
در گرمای مرداد آخرین سال دبیرستان با آموزش و پرورش کرج رفته بودیم شمال، چابکسر. این سفر جایزه رتبه اول مسابقه پژوهش بود به ما که یک سال را سر به هوا دنبال یوفوها گشته بودیم و تا یک کارمند ایرانی ناسا هم پیش رفته بودیم. همین انتخاب از مدرسه ما که همیشه میانهاش با اداره شکرآب بود به اندازه کافی عجیب و نامانوس بود، چه رسد به اینکه ما هم شال و کلاه کنیم و راه بیافتیم. بیشتر البته پی فرصتی برای با هم بودن، آنهم وقتی باید اجبارا چادر سر کنی و از مشتی معلم امور تربیتی اطاعت.
ما تازه مسلمانها آنروزها آوینی را کشف کرده بودیم و تنها خاطره آن سفر در ذهنم همه جا از صندلی عقب اتوبوس تا کنار دریا و توی جنگل حتی زیر ملحفه در زمان اجباری خواب، صدای خودم است که دوباره و سه باره فتح خون و گنجینه های آسمانی می خواند برای مژده و میترا.
آن چند روز اسم نویسنده کتابها احتمالا ما را از تنبیه و توهین سرپرستها نجات داد و من هم چندان ناراضی نبودم از این حسن تصادف!
سالهای بعد در دانشگاه، حسن ماجرا، کم کم آزارنده و بعدها نفرت انگیز شد البته.
من فتح خون را اینجا هم با خودم آوردهام بین چند کتابی که توی کیف دستیام جا میشده. محرم امسال هم اینجا تنها بودم و خیلی دلم میخواست دوباره بلند بلند آوینی بخوانم.
اما ترسیدم ته مزه شیرین خاطرات نوجوانی را هم از دست بدهم.
2 comments:
اشتباه کردی دوستم، باید میخوندی. مرگ یکبار شیون یکبار
يك وحيد!!
مزه بعضي چيزا به همون بار اول خوندن و محيطي هستش كه ديگران براي آدم ايجادش ميكنند!!
اينم به خاطر اينكه دوست دوست تو در اين خاطره نقش داشته!!
Post a Comment