Thursday, September 3

برای فاطمه شمس

دیشب آکسفورد بودم، تنها.
برای یک ویزیت کاری نصفه روزه آمده بودم که تا هفت شب طول کشید،
بعد رفتم هتل نرسیده وصل شدم و خبر رسیدنم را فرستادم و به بهانه شام زدم بیرون برای دیدن شهر پیش از اینکه از زندگی خالی شود.

باران می آمد، هوا سرد بود و خیابان ها خالی می شدند، از پشت شیشه داخل رستوران ها را نگاه می کردم و آدم هایی که چند نفری دور میزها نشسته بودند، توی گرمای مطبوع و نور کم.

تنها بودم و همه اش به تو فکر می کردم که هشتاد روز است توی این شهر تنهایی، و هیچ نمی دانی کی این روزها تمام می شوند؟
به تو فکر می کردم و به تابستانت که سپری شد در انتظار و این فصل غمناک که به همین زودی شروع شده.

دلم می خواست کاش خانه ات را می شناختم و می آمدم از همان پای آیفون چیزی می گفتم و می رفتم، اما چه چیزی که به کارت آید؟
هوا سرد بود و باد و باران می آمد...