اسب
دو سه کلمه اول هر پیغام قبل از پاک شدن در سکوت اتاق پخش می شود:
سلام آناهیتا،
آناهیتا بابایی سلام،
سلام عزیز دلم،
آناهیتا جون سلام،
آناهیتا ... سلام،
سلام آنی،
صدای چهار پنج نفر مدام تکرار می شود و لبخند روی لبهایم پهن تر و پهن تر.
مرد رفت، مردی که پر بود از شور زندگی رفت، مرد سینه کش های البرز و زاگرس رفت
و زن مانده با کودکی ده ساله که باید یک شبه بیست ساله شود
مرد رفت و زن مانده با هزاران خیال با هزاران کاش با هزاران هزار اندوه
زن مانده تا بشنود اگر پزشک کمی مسثول تر بود مردش را به او برمیگرداند
زن مانده تا بشمرد میلیون هایی که هزینه خرید دارو در این ده ماه شد و آخرش هیچ عایدی نداشت جز عذاب بیشتر برای کسی که دوست میداشت
زن مانده تا به خواهرکم بگوید هرگز عاشق نشو تا نرسد روزی که از او جدایت کنند
جاده باریک بود خلوت، ساعت از یک بامداد گذشته بود، سردی کلاچ و ترمز کف پایم را قلقلک میداد و نور چراغ های ماشین روی آسفالت زیر چرخ ها تنها چیزی بود که میشد دید
پرت شده بودم به سالها پیش، توی اتاقی که سقفش کوتاه بود و با دو سه پله از آشپزخانه جدا میشد
آن جمله کوتاه چند کلمه ای توی گوش هایم بود و حس گرم بازوانی که دربرم گرفته بودند
چه قدر عمر شب کوتاه بود درست مثل خود جمله