Thursday, December 23

حافظه


از پارسال که این گوشی را خریدم هیچ چیز از روش پاک نکرده بودم، یکی‌ دو هفته اخیر، هر بار پیام جدیدی می گرفت صدایش درمی آمد که دیگر جا ندارد.
پشت ترافیک عصرگاهی بهترین فرصت است برای خالی‌ کردن حافظه، پیام‌ها را یکی‌ یکی‌ می‌خوانم و پاک می‌کنم. ده یازده ماه را در بیست دقیقه دوره می‌کنم، بغض می‌آید، اشک تا لب پلک پائین می‌رسد.
موبایل را برمی گردانم توی جیب پالتو، چشم ها را می دوزم به سرخی چراغ‌های ترمز ماشین جلویی و ذهنم را به جلسه فردا، به آخرین گزارش دو ماهه سال ده بیست، به ورک شاپ هفته دوم ژانویه.
گوشی توی جیبم وول می خورد، فردا شب سالسا، ساعت هشت رستوران لا تاسکا. حافظه گوشی خالی‌ خالیست.

Thursday, December 16

جاده


روبروی هم نشسته ایم و نفری یک ماگ بزرگ قهوه روی میز مقابلمان است. به ساعتش نگاه می‌کند و می گوید ۱۱ سال پیش چنین روزی یک ماشین از دانشگاه گرفته بودیم و پنج نفری زده بودیم به جاده تا خودمان را برسانیم به منطقه سیل زده شمال کشور شاید کمکی‌ باشیم برای مردمی که سیلاب همه چیزشان را برده بود.
تعریف می‌کند چطور راه ۱ ساعته، شانزده ساعت طول کشیده و چندین بار در گل و لائ به جا مانده از سیل طوری گیر کرده‌اند که دفعه آخر مطمئن بودند شب را آنجا ماندنی اند، و ترس جانشان را داشتند با ماشین نو دانشگاه.
ماگ قهوه را می‌گیرد توی دستش و مایع درونش را به آرامی می چرخاند لابد برای اینکه خنکش کند و با همان لحن آرام فاجعه ای را که به چشم دیده توصیف می‌کند. چشم می دوزم به مایع ‌‌سیاه چرخان و فکر می‌کنم چطور شش سال پیش که زلزله بم را با خاک یکسان کرد، فکر نکردم می شود چند بیل و چند کارتن غذا گذشت پشت ماشین و زد به جاده، همان جادهٔ سفر نه ماه قبل، کرمان، بم نوروز هشتاد وسه.

Tuesday, December 14

دلتنگی‌

مرد می گوید دلش برای همسرش تنگ شده است و ادامه می دهد هر شب که به خانه می رفته می نشسته و نیم ساعتی‌ با بچه حرف میزده، دلش برای این کار هم خیلی‌ تنگ شده.
مرد سرش را می‌اندازد پائین و به دستهایش نگاه می‌کند و من دستها را تصور می‌کنم که آهسته روی شکم برآمده زن سر می خورند و کلمات را که یکی‌ بعد از دیگری در فضای اتاق پخش می شوند.

Thursday, December 2

اوا

موهای دخترک کمی‌ نارنجی است اما تاب قشنگی‌ دارد که اگر کمی‌ حوصله کند می تواند فرم بسیار زیبایی ازش در بیاورد. سراپا سیاه پوشیده و شاید همین سفیدی بیرنگ پوستش را دو چندان کرده.
نگاهم می‌کند و می گوید دلش نمی‌خواهد برود پارتی و برقصد اما آیا به نظر من اشکالی‌ دارد اگر پنجشنبه شب همراهم بیاید کلاس رقص؟ می گویم عزا باید در ذهن و دلت باشد که می بینم هست و فکر نمی کنم پدرت هیچ دوست داشته باشد خودت را از شادی‌های کوچک زندگیت محروم کنی‌.
می گوید لااقل خوشحالم که زندگی‌ ابدی هست و امید دارم دوباره پدرم را ببینم و من توی ذهنم حساب می‌کنم فاصله اینجا تا شهر او در لهستان فقط یک سوم فاصله تا تهران است اما باز هم اوا به دیدار آخر با پدرش نرسید. هر چه می‌کنم نمی توانم خودم را وادار کنم حرفی‌ در تأییدش بزنم و فقط میگویم خوشحال باش که پدرت از درد و رنجی‌ که این سالهای آخر تحمل کرده بود خالص شد.