Monday, November 16

همه فرزندان من


دیروز عصر همه بچه ها آمدند اینجا، برای خداحافظی.
به جز همه خرت و پرت هایی که گذاشته بودم اگر به کارشان می آید ببرند این بیست و چند تا گلدان هم بود.
دم رفتن نفری یک گلدان زیر بغل هر کدامشان بود، هر کس از در بیرون رفت عادت های دوست جدیدش را برایش گفتم و با هر دو خداحافظی کردم.

شهری که دوست می داشتم


از در مرکز خرید میزنم بیرون، باد سرد نوامبر می خورد توی صورتم شال را روی گوش هایم می کشم بالا.
آدم ها رنگ و وارنگ از کنارم رد می شوند و بوی خوش عطرشان به دماغم می خورد.
هوا تاریک شده و آسمان رنگ سرمه ای اول غروب گرفته، چراغ های شهر روشن شده اند و صدای ملایم ویلون مردی که کنار در مرکز ایستاده در هماهنگی با نور کم آرامش به جانم می ریزد.
آرامش تنها کلمه ای که سه سال زندگی در این شهر کوچک شمال شرقی را تصویر می کند.

چند روز دیگر که چمدان به دست سوار قطار شوم و برای همیشه ترک ات کنم بسیار دل تنگت خواهم شد نانسی.