Thursday, March 20

ساعتهای آخر

پشت پنجره این قطارهای سریع السیر حتی به منظره ها هم نمی شود چشم دوخت. دشتهای سبز چنان به سرعت از مقابل چشم فرار می کنند که مغزت چند دقیقه بیشتر دوام نمی آ ورد.
نگران بودم که به قطار نرسیم و من به آتش بازی چهارشنبه آ خر سال که همه را برایش بسیج کرده ام، اما آ خرش رسیده ایم.

به دکتر جلالی که گفتم امشب چه خبر است یاد بچه گیهایش افتاد، نتوانستم آرزو کنم سال خوبی را شروع کند، شروع سال برایش سالهاست که به میانه زمستان عقب نشینی کرده.
کاش لااقل گفته بودم عیدتان مبارک، همان عیدی که اینجا به زور سبزه و ماهی و خانه تکانی نصفه و نیمه به خانه ها یمان می آ وریم و به خانه او قطعا نیامده.

استادم دارد تند و تند برایم می گوید: از گرفتن پروژه های صنعتی ، از برنامه های دور و نزدیکش ، از آ زما یشگاهی که قرار است تاسیس کند، از دانشجو هایی که قرار است مدیریتشان کنم برای نرم افزار شبیه ساز، و اینکه می خواهد من اینجا بمانم و در گروهش کار کنم.

باز به دشتهای سبز نگاه می کنم و یاد سبزه و ماهی و تکاندن خانه می افتم. برای خانه تکانی که امسال فرصتی نماند برای ماهی و سبزه چند سال دیگروقت دارم؟
راستی سال نو مبارک.

Friday, March 14

موافقم


به شدت موافقم مریم، خیلی دلم گرفته که نبودیم و به یارانش رای ندادیم.