Saturday, February 23

این روزها

1-از صبح چند ده بار برنامه را اجرا کرده ام و هر بار باز هم تغییراتی لازم داشته، خسته ام. به اصرار همسر را قانع می کنم برویم سینما، می رویم بادبادک باز را ببینیم.
ساعت از ده گذشته که از سالن می زنیم بیرون، توی هوای سرد و مرطوب شب و در میان مهی که حسابی پایین آمده، پنج شش دقیقه ای می دویم تا تراموایی را که نزدیک می شود از دست ندهیم و مجبور نشویم بیست دقیقه ای توی ایستگاه بایستیم.
2- پشت دستم را نگاه می کنم ساعت پنج شده، از صبح مشغول پاورپوینت درست کردن و سر و سامان دادن به درس هفته آینده ام. دنبال یک جور تجدید قوا برای دو سه ساعت آینده می گردم.
توی bbc اسکار را جستجو می کنم و ده دقیقه ای بین عکس ها و خبرها می چرخم و برمی گردم سراغ اسلایدها.
3- پریشب لب تاپ را روشن گذاشته ام تا Juno و بادبادک باز و دو فیلم دیگر را که همسر خواسته به قول فرانسوی ها تله شارجه کنم.
می رسم خانه بعد از یک روز نسبتا طولانی، اما همین چند صد متر پیاده روی از ایستگاه تراموا تا خانه حسابی سر حالم آورده، هوا بوی بهار می دهد.
لب تاپ را به تلویزیون وصل می کنم و می نشینم به دیدنJuno.
4- می ترسم حس آدمی را دارم که دراگ آرام آرام در تمام سیناپس هایش ته نشین می شود....
می ترسم از اعتیاد به این زندگی، به این همه آرامش ....

Tuesday, February 12

عیدی




تا وارد اتاقشان شدم بصیم، همکار لبنانی مان پرسید دیروز عید داشتین؟
فوری گفتم نه و داشتم تو ذهنم عید های خاص شیعه را مرور می کردم که گفت خودم امروز صبح خبرش را خواندم و با سر و دست مانیتورش را نشان داد.
هنوز داشتم گیج می زدم که سارا به فارسی گفت بیست و دو بهمن را می گوید.
آمدم به تقلید از فرانسوی ها بگویم روز ملی مان بوده، دیدم این هم در دهانم نمی چرخد.
سارا گفت سالگرد انقلاب بوده.


دیدم حالا که جهانیان فکر می کنند ما عید داشتیم بیایم اینجا زودتر عیدی ام را بدهم.


پ ن : ظاهرا تقصیر هیچ کس نیست اگر این عیدی هیچ خوشحالتان نکرده.