Friday, January 18

برای تو

رویاهای نوجوانیمان یادت هست؟
گیس های بلند بافته شده ، لیوان های دسته دار بزرگ پر از چای داغ.
و سفر به معبدی که هم نام من بود و قلعه ای که تو عکسش را از روزنامه بریده بودی....
من همین ها را یادم مانده، تو چطور؟
هیچ فکرش را می کردی چند هزار روز دیرتر و چندین هزار کیلومتر دورتر؟
.
.
.
من اما گاهی این روزها ترس برم می دارد. نگرانم برای بنایی که ساختنش بیست سال طول کشیده.
گرچه آنقدز ذوق زده هستم که این نگرانی چند لحظه بیشتر دوام نیاورد.

Sunday, January 6

سال نو

طبیعی است که در این ماجرای تبدیل 2007 به 2008 هیچ حس سال جدید نداشته باشم حتی اگر یک درخت کاج مصنوعی با چندین گوی رنگی هم دو سه هفته ای عضو جدید خانه مان بوده باشد و توی صندوق پست همسایه ها هم کارت تبریک انداخته باشیم که پیرزن تنهای آپارتمان بغلی را هم کلی ذوق زده کند و البته متاسف که به خاطر آرتروز شدید دستهاش نمی تواند جوابمان را بدهد.
به هر ترتیب حس سال نو نیامد که نیامد حتی به زور ده ها ایمیل تبریک که فرستادم و گرفتم.
این دو روز آخر هم طبق معمول مشغول کارهایی بودم که قاعدتا باید به مرور در طول دو هفته تعطیلات انجام می شدند.
با رخشا و وایتکس به جان وان و گاز و سینک و خلاصه هر چه دم دستم بود افتادم، خاک چند تا گلدان را عوض کردم و برای شب عید پیاز سنبل و نرگس کاشتم. تمرین هایی که در طول ترم تحویل گرفته بودم صحیح کردم و لیست نمره ها را تایپ کردم.
و حالا که آمده ام اینجا درس فردا صبح را دوره کنم کمی حس شب سیزده بدر را دارم و سال نو، خصوصا که 5 روز دیگر، درست می شود یک سال که اینجایم.